سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● بهترین معلم کودک یکشنبه 85 تیر 11 - ساعت 2:49 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

کودکی دیدم که او خط می‌کشید
از برای رسم زحمت می‌کشید

گفتمش که تو چرا خط می‌کشی؟
از برای رسم زحمت می‌کشی؟

گفتا که من تا زنده‌ام خط می‌کشم!
از برای رسم زحمت می‌کشم!

گفتمش تا زنده‌ای تو خط بکش!
از برای رسم هی زحمت بکش!

گفت: از چه گفته‌ای هی خط کشم؟
از برای رسم هی زحمت کشم؟

گفتمش خود گفته‌ای هی خط کشی!
از برای رسم هی زحمت کشی!

حال بنشین و مگوی و خط بکش!
از برای رسم هی زحمت بکش!

او نشست و خط کشید و خط کشید!
از برای رسم هی زحمت کشید!

آن‌قــَدَر او خط کشید و خط کشید
وز برای رسم هی زحمت کشید

* * *
تا...

   پنج‌شنبه بود. پنج‌شنبه‌ها ساعت 12:30 مدرسه‌مان تعطیل می‌شد. با بچه‌های «یاس» در مدرسه مانده بودیم تا مطالب این ماه رو راست و ریس کنیم. تو حیاط با یکی دو تا دیگه از بچه‌ها کنار آقای حسن زاده نشسته بودم. روح‌الله، دبیر سرویس طنز ماه‌نامه اومد جلو.
   - آقای حسن‌زاده؟ می‌شه یه شعر طنز برای ما بنویسید؛ که تو این شماره چاپ کنیم!؟
   قلم و کاغذ را برداشت و شروع کرد به نوشتن. یک ساعت نشد که این نه بیت را سرود! یادم نیست چی شد که یه دفعه زد تو خط کودک و خط کشی و رسم و این چیزا. ولی تو همون مدت اندک با شوخی و خنده از ما هم فکر ‌گرفت و خیلی راحت یک شعر خیلی ساده نوشت! تازه وسطاش درمورد خیلی چیزهای دیگر هم صحبت می‌کرد. اون موقع فکر کردم این شعر صرفاً یه شعر طنزه. اما الان بعد از هفت سال و هفت ماه که به اون نشریه و اون شعر نگاه می‌کنم و خاطرات اون روز و روزهای دیگر آقا جواد را به یاد می‌آورم می‌بینم ته ِ تمام شوخی‌های او یک حرف جدی و اساسی وجود داشت.
   وقتی شهید شد هنوز باورمان نمی‌شد. یاد اون اردویی افتادیم که با صحنه سازی‌های خیلی طبیعی وانمود کردند که «احسان» رو گرگ خورده و اشک بچه‌ها رو درآوردن!
   اصلا مگر می‌شد آقا جواد بمیرد!؟ یک شوخی مسخره بود این حرف!

*
یکی از بچه ها، در مراسم ختم جواد، به همکلاسی هایش گفته بود که «چه قدر خوب می شه اگر الان، آقای حسن زاده بیاد مراسم ختم خودش!» و جدی می گفت! چون کسی باورش نمی شد که او رفته است. جواد تا چند هفته پیش با این بچه ها زندگی می کرد، با آنها بازی می کرد، با هم مُحرم را شروع کرده بودند و حالا بدون او، باید دهه فاطمیه را سر می کردند.
*

   وقتی بچه‌ها می‌رفتند سر کلاس، از هر کلاسی که این آوا به گوش می‌رسید می‌شد تشخیص داد که آقای حسن‌زاده کجا کلاس دارد:

در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون
یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون

یاد شهیدانی که در خون آرمیدند
با نام یا زهرا(س) حماسه آفریدند

آه ای شهیدان با خدا شب‌ها چه گفتید؟
جان علی(ع) با حضرت زهرا(س) چه گفتید؟

رفتند یاران ... چابک سواران ... همراه آنان ... پیر جماران
...

   بعد از سرود بچه‌ها می‌نشست و اول دعای فرج را می‌خواند. بلا استثنا در همه جا همیشه آخر دعای فرج این فراز دعای عهد را هم در ادامه‌اش می‌خواند: اللهم ارنی طلعة الرشیدة و الغرة الحمیدة واکحل ناظری بنظرة منی الیه و عجل فرجه و سهل مخرجه
   ادبیات درس می‌داد. معلم هنر هم بود. کارهای فوق برنامه‌ی مدرسه را هم انجام می‌داد. فوتبال و والیبالش هم حرف نداشت. با بچه‌ها مثل خودشان بازی می‌کرد. موقع بازی از ماها هم شاد و شنگول‌تر بود! نمایش هم بازی می‌کرد و محال بود مداحی‌هایش اشک احدی را درنیاورد.
   ای کاش می‌توانستم از او بگویم. از خاطراتش و از حرف‌هایش. ای کاش بیشتر او را می‌شناختم. او فقط معلم ما نبود. رفیق بچه‌ها بود. از برادر به بچه‌ها نزدیک‌تر بود. پدر بچه‌ها بود. و تشیع جنازه‌اش هم محشر کبرایی بود!

* * *

   تعریف می‌کرد: ایام فاطمیه بود. یک شب قرار بود آقا جواد برای مسجد پارچه بنویسد. ساعت 3 یا 4 صبح بود. من خودم خسته شده بودم. از طرفی می‌دیدم آقا جواد هم خسته شده. گفتم جواد زود تمامش کن. مثل این‌که خسته شدی. برگشت و یک نگاهی به من کرد و گفت: «تموم می‌شه ان‌شاءالله.» تمامش که کرد گفتم خوب دیگه، تموم شد؛ الان می‌تونیم بریم منزل. گفت: «محمد جان بیا بریم اون پشت یک سری کار ناتمام دارم.» دیگه داشتم وا‌می‌رفتم! ما را برد پشت یکی از دیوار‌های مسجد و با همان رنگ‌هایی که داشت و با همان قلمو‌ها شروع کرد و این جمله را نوشت: «بسیجی خستگی را خسته کرده.» و به گفته‌ی خود شهید هروقت احساس خستگی می‌کنیم، می‌رویم و به همان خط‌نوشته می‌نگریم.

* * *

   در یکی از مناسبت‌ها به کسانی که اسمشان «...» بود جایزه می‌دادند. البته اول یک سوال می‌پرسیدند و بعد اگر درست جواب می‌دادیم به‌مان یک چیزی می‌دادند. جایزه‌ها مختلف بود. و فقط یک جایزه‌ی معنوی در بین آن‌ها وجو دادشت. یک قرآن با جلد قرمز رنگ. دلم می‌خواست آن قرآن به من برسد. ولی نشد. آن قرآن به دوستم رسید و به من (اگر اشتباه نکنم) یک جعبه‌ رسید که توش تمام ابزارهای رسم وجود داشت. وقتی مراسم تمام شد رفتم پیش دوست هم‌نامم و گفتم: میای عوض!؟ اولش یه ذره دو دل بود. ولی با وسوسه‌های من راضی شد که عوض کنیم!! قرآن را گرفتم. خیلی خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودند. صفحاتش را ورق می‌زدم که ناگهان دیدم درست آخرین صفحه‌ی روغنی قرآن (صفحه‌ی بعد از فهرست) حاشیه‌ی زیبایی دارد ولی چیزی توش نوشته نشده و خالی است. پیش خودم گفتم: کار خودشه! رفتم سراغ آقای حسن‌زاده. تو آب‌دارخونه بود. در زدم. در رو تا تا نصفه باز کردم.
   - ببخشید با آقای حسن‌زاده کار دارم.
   - بیا تو.
   - ببخشید. آقا می‌شه شما این‌جا یه چیز بنویسی.
   - چی بنویسم؟
   - نمی‌دونم. یادگاری. هرچی دوست دارید.
   خودکارش رو برداشت و بالای صفحه نوشته:

هُوَالْحَی

   و زیرش با اون خط قشنگش نوشت:

پــر طــاووس در اوراق مــصــاحــف دیـدم
گفتم این منزلت از قدر تو می‌بینم بیش

گفت خـامـوش هرکس که جـمـالـی دارد
هـرکجا پـای نهد، دسـت نـدارندش پیش

   و بعد برام توضیح داد که این شعر یعنی چه. و الان هروقت می‌خوام قرآن بخونم، فقط و فقط با اون قرآن قرمز رنگ (یادگار آقا جواد) قرآن می‌خونم. ولی من هنوز همان کودکی هستم که سرم را مثل کبک در برف فرو کرده‌ام و مدام برای این دنیا خط می‌کشم وز برای رسم زحمت می‌کشم! تا...کجا!؟ نمی‌دونم!

 

* * *

 

پی نوشت:

(1) اگر دوست داشتین حتما این ویژه‌نامه را که روزنامه‏ی همشهری پارسال چاپ کرد بخونید تا بیشتر با او آشنا شوید.

(2)راستی این نوشته رو یادتونه؟ کار آقا جواد بودا!

(3) نشانی مزار پاکش: تهران - بهشت زهرا(سلام‌الله علیها) - قطعه‌ی 50 - ردیف 80 - شماره 6

(4) مخلص آقای مهندس عزیز هم هستیم! کسی که قرار بود پارسال همین موقع‌ها شیرینی فارغ التحصیلیش را بدهد ولی بامرام از دست ما ناراحت شد و رفت!

 

* * *

 

حرف آخر:

بـا نـگـاه آخـریـنـش خنده کرد
ماندگان را تا ابد شرمنده کرد

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 103 اردیبهشت 6

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 307558
بازدید امروز: 28

بازدید دیروز:32


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.