سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● و ایلیا... سه شنبه 85 مرداد 3 - ساعت 5:33 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

...
   یکی از چیزایی که ایلیا رو خیلی ناراحت می‌کرد سوت و کور بودن و رونق نداشتن مساجد بود.
   یادمه یه شب تو مسجد بهم گفت: «فایده نداره. باید یه کاری کرد. اصلاً من قول میدم یه کاری بکنم که به سال نکشیده ظرفیت مسجد گنجایش نمازگزارا رو نداشته باشه و مسجد نیاز به توسعه پیدا کنه!»
   راستش اون شب خیلی حرفشو جدی نگرفتم.
  
حتی ازش نپرسیدم که می‌خوای چه کار کنی!؟

   تو مسجد محلمون کلاس‌های علمی، فرهنگی، هنری هم برای بچه‌های تا مقطع پیش‌دانشگاهی تشکیل می‌شد.
   ثبت‌نام در این کلاس‌ها هیچ شرط خاصی نداشت و متقاضی فقط با پرداخت 500 تومن ثبت‌نام می‌شد.

   یه شب دیدم ایلیا و امام جماعت مسجد و چند نفر دیگه از آقایون بدجوری با هم بحث می‌کنن.
   رفتم و قضیه رو جویا شدم.
   گفتن: ایلیا داره میگه که از این به بعد به برگه‌ی ثبت نام کلاس‌ها یه شرط اضافه کنید و اون این‌که هر کی می‌خواد از کلاس‌های مسجد استفاده کنه باید چهل شب برای نماز جماعت به مسجد بیاد.
   گفتم: «ایلیا! این مدلی میخوای مردم رو به مسجد بکشونی؟ با زور!؟»
   گفت: «ببینید این در واقع یه نوع توفیق اجباریه. من مطمئنم اگر کسی چهل شب متوالی به مسجد بیاد دیگه نمیتونه دل بکنه. ما با این کار کمک می‌کنیم که راه رو پیدا کنند.»
   گفتم: «ایلیا با این شرطی که گذاشتی شاید رونق کلاس‌ها هم...»
   گفت: «خب باید کلاس‌ها رو از نظر محتوا اون‌قدر غنی کنیم که این اتفاق نیوفته.»
   بالاخره با پیشنهاد ایلیا موافقت شد. بماند که سر این قضیه چه چیزا در مورد ایلیا گفته شد و چه قضاوتهایی در موردش کردن.
   شاید اوایل بچه‌ها به اجبار میومدن مسجد. ولی خیلی‌هاشون بعد از این‌که چهل شب تموم می‌شد همون‌طور که ایلیا گفته بود نمی‌تونستن دل بکنند.
   بعد از یه مدت هم مسجد نیاز به توسعه پیدا کرد.

 

هیییییی... یادش بخیر!

یا علی مدد

قسمتی از نامه‌ی مرحوم حامد امجد / پنجشنبه 19 آبان 1384

 

* * *

 

پی‌نوشت:

(1) بعد از فوت آقا حامد، خیلی حال و روزم به‌هم‌ریخته بود. خیلی دلم برای ایلیا تنگ شده بود و حسابی بی‌تابی می‌کردم. دلم می‌خواست باز با من حرف بزند. یک روز زدم به سیم آخر. می‌دانستم ایلیا شعرهای حضرت حافظ(علیه‌الرحمة) را خیلی دوست دارد. (آقا حامد تعریف می‌کرد گاهی اوقات با پدربزرگ ایلیا جان با هم جمع می‌شدند. ایلیا تار می‌زد و پدربزرگش هم که صدای زیبایی دارد، شعر می‌خواند!) هنوز آفتاب نزده بود. صبح پنجشنبه بود. دیوان حافظ را برداشتم. گفتم:
«ایلیا! از زبون حافظ با من حرف بزن!»
باز کردم. دلهره داشتم! چشمانم را باز کردم. انگشتم روی این شعر بود:

عـــشــق‌بــازی و جــوانــیّ و شــراب لـعـل‌فام
مـجـلـس اُنـس و حـریـف هـم‌دم و شرب مدام
سـاقـیِ شـکـردهـان و مـطـرب شیـریـن‌سخن
هـم‌نـشـیـنـی نـیـک‌کـردار و نـدیـمـی نـیـک‌نام
شـاهـدی از لـطـف و پـاکـی رشک آب زنـدگی
دل‌بــری در حـسـن و خوبـی غـیـرت مـاه تمام
بـزم‌گـاهی دل‌نشین چـون قـصر فـردوس بریـن
گلـشنی پـیـرامنـش چـون روضـه‌ی دارالسّلام
صـف‌نـشـیـنـان نیـک‌خـواه و پـیـش‌کـاران بـاادب
دوست‌داران صاحب‌اسرار و حریفان دوست‌کام
بـاده‌ی گل‌رنگِ تـلخ و تیـز و خـوش‌خوار و سبک
نُـقـلـش از لـعـل نگـار و نـقـلـش از یـاقوت خام
غـمـزه‌ی سـاقـی به یـغمای خـرد آهـخـتـه تیغ
زلـف جـانــان از بـرای صـیـد دل گـسـتـرده دام
نکته‌دانـی بذله‌گو چـون حـافـظ شیـرین سخن
بـخـشش‌آمـوزی جهـان‌افـروز چـون حاجی‌قوام

 

هرکه این عشرت نخواهد خوش‌دلی بر وی تباه
وانـکه ایـن مـجـلـس نجویـد زنـدگی بر وی حرام

...

 

خیلی حال کرده بودم. مطمئن بودم این ایلیاست که دارد با من حرف می‌زند. بیت‌بیت غزل را گویی می‌جویدم و با ولع خاصی می‌خوردم! ولی وقتی به بیت آخر رسیدم ... !

حالا نوبت من بود! گفتم:
«یا حضرت حافظ! به جای من جواب ایلیا رو بده!»
بماند که این‌بار چه شعری آمد! ولی نکته‌ی خیلی قشنگی در هر دو شعر وجود داشت؛ و آن این‌که، او همه‌اش از آن‌ور بازار می‌گفت و من از این‌ور بازار! او حال و روزش را برایم توصیف می‌کرد و من ...!

 

(2) بعد از ارسال یادداشت قبلی، دوستی نامه زد و گفت: « ... امروز می‌خواستم در مورد این حوادث دل‌خراشی که در لبنان و فلسطین پیش‌آمده نیز از وبلاگتان شاخه‌ای هم‏دردی بخوانم که ناامید شدم. اگرچه دیدم نوشته بودید که به بعد ارجاع داده‌اید.
...
گویا اکنون وقت از دندان طمع گفتن نباشد.
 دندان طمع را باید زیر تانک های ... انداخت و به سمت هلی‌کوپترهای آپاچی پرتاب کرد.
... »
من هم ضمن تشکر از تذکری که دادند برایشان توضیح دادم که چرا این یادداشت را (که بیش از یک ماه پیش در دفترم نوشته بودم) در این شرایط و در این روزها ارسال کردم. فقط امیدوارم که اثر کرده باشد!
به نظرم رسید، بعضی از دوستان چنین برداشتی در ذهنشان بوجود آمده. باید خدمتتان عرض کنم بنده این روزها در مورد جنگ پیش‌آمده خیلی ذهنم درگیره. ولی حرف‌هایی که درموردش می‌خواهم بزنم اگر ضرری (برای خودم!) نداشته باشد، مطمئنم که سود چندانی (برای بقیه) ندارد. به دنبال یک ایده‌ی جدید هستم. ایده‌ای که هرچند کم‌فایده، ولی نو باشد. شما اگر پیشنهادی دارید بفرمایید تا بنده انجام بدهم.

 

* * *

 

حرف آخر:

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره این شیوه نسپریم

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 103 اردیبهشت 6

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 307562
بازدید امروز: 32

بازدید دیروز:32


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.