سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● عقده ی کور شنبه 86 مهر 28 - ساعت 12:12 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

.
بچه که بودم وقتی برایمان روضه می‌خواندند می‌گفتند: «تصور کنید مادرتان در بستر بیماری افتاده باشد و پدرتان هم هیچ کاری از دستش برنمی‌آید!»
«اگر پدرتان را دست بسته به کوچه بکشند و مادرتان هم از پشت سر دنبالش بدود؛ چه حالی پیدا می‌کنید؟»
«فکر کنید مادرتان را در کوچه‌ای باریک سیلی بزنند و شما نتوانید جلویشان را بگیرید!»
خیال کنید...
خیلی راحت با احساسات ما بازی کردند و از همان سنین قبل از بلوغ عقده‌ای در گلویمان درست شد که هیچ تسلایی نمی‌تواند آن را باز کند! و هرسال ... نه! و هرگاه بوی آن بانوی بی‌نشان در محفلی به مشام می‌رسد، هرچه‌قدر هم که ضجّه می‌زنیم باز آن عقده کور باقی می‌ماند و بازشدنش برایمان افسانه می‌شود.
هرکس رفته کربلا می‌گوید وارد حرم ابی‌عبدالله که می‌شوی برعکس تصورمان چنان شعفی در وجودمان می‌افتد که اگر اشکی هم می‌ریزیم از سر شوقِ وصال است. ندانم؛ شاید اشتباه کنم! چون هنوز مرا نپذیرفته! ولی بالاخره یک‌جا هست که عقده‌هایی از این دست را باز می‌کنند! جایی که بنده در آغوش مولایش و نوکر در حرم اربابش از آن تلاطم فراق و از آن آتش دل و از عقده‌ی مظالمی که بر امامش وارد آمده پناهی می‌یابد و خودش را از همه‌ی دردها رها می‌بیند! اگر کربلا و نجف و کاظمین و سامرا را ندیدم، مشهد را که دیده‌ام! و بالاخره این آسودگی و رهایی را که تجربه کرده‌ام! از خانه‌ی خودمان هم بیشتر احساس آرامش و راحتی می‌کنیم! انگار به همین حرم و بارگاه تعلق داریم و خاک و وطن ما همینجاست!
مدینه هم رفته‌ام! ...
آن‌جا هم احساس وطن می‌کردم! نمی‌دانم چه‌طور بگویم! حتی چیزی فراتر از وطن! احساس مالکیت داشتم! به خودم می‌گفتم این خاک ماست که عربستان از ما گرفته! اصلاً طلبکار بودم! انگار که غیرقانونی زمین ما را مصادره کرده باشند!
مدینه چندین حس با هم قاطی می‌شود!! وقتی چشمت به گنبد خضرای پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌افتد، احساس فرزندی را داری که پدرت بالای سرت ایستاده و دست بر سرت می‌کشد. پدری که سال‌ها از او دور بودی. فقط اگر دلت برای درآغوش کشیدن پدرت تنگ شده باشد، و یا اگر در زندگی برایت تجربه شده باشد که هیچ تکیه‌گاهی نداشتی، و دلت می‌خواسته یک حامی بزرگ می‌داشتی، می‌فهمی که چه می‌گویم و چه احساسی داشتم! انگار که ریشه‌ی خودم را یافته باشم! انگار که پسر بچه‌ی خردسالی باشم و خودم را درآغوش پدری انداختم که هیچ کس جرئت ندارد در مقابل او بایستد یا حرفی بزند؛ و من عزیز دردانه‌ی اویم! احساس غرور! احساس شرافت و اصالت به خاطر تیر و طایفه‌ام! احساس امنیت! و... احساس نزدیکی بیش از پیش به پروردگار!
همین مدینه، با همین شکوهی که گفتم، خدا نکند در آن احساس غربت کنی! در وطن خودت! در خاکی که مال خودت است! غربت در وطن می‌شود مظلومیت. ... می‌ترکی! می‌خواهی منفجر شوی و فریاد بزنی! دلت می‌خواهد مأمورینی را که در قبرستان بقیع ایستاده‌اند له کنی! مأمورینی که با برخوردهای بسیار شدید و زشتشان حتی نمی‌گذارند اشک کسی جاری شود و مقداری بلند گریه کند! انسان‌هایی که وقتی چشمت به چهره‌شان می‌افتد دقیقاً شیطان را در مقابلت مجسم شده می‌بینی!
و پیش خودت می‌گویی همین‌ها بودند که شکمبه‌ی گوسفند بر سر پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌ریختند!؟ همین‌ها بودند که امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) را دست بسته به مسجد کشیدند؟ همین‌ها از نسل قاتلین محبوبه‌ی حق نیستند!؟ همین‌ها نبودند که تابوت امام حسن ابن علی(علیه‌السلام) را تیرباران کردند!؟ همین‌ها مدینه را در زمان امام سجاد(علیه‌السلام) به آتش نکشیدند و مال و جان و ناموس مردمش را حلال نشمردند!؟ همین‌ها ...!؟
ولی بازهم از همان دور که چشمت به آن چهار قبر بی‌سقف می‌افتد، درس صبوری می‌گیری. شب‌ها وقتی از پنجره‌ی هتل یک طرف گنبد و بارگاه نورانی پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) را می‌بینی و یک طرف زمین یک‌دست سیاهِ بی‌شمع و چراغ بقیع را؛ با اینکه می‌سوزی و خودت را از درون می‌خوری، به امید روزی که در مدینة‌النبی غربت شیعه از بین خواهد رفت و دشمنان اهل‌بیت(علیهم‌السلام) خار و ذلیل می‌شوند دلت کمی آرام می‌شود!
ولی باز آن عقده‌ی بچگی‌ام باز نمی‌شود. حیران و سرگردان در مسجدالنبی می‌چرخم. دورتا دور مسجد می‌گردم. من که می‌گویم بین‌الحرمین مدینه مثل بین‌الحرمین کربلاست. به خودم می‌گویم اگر مزار بی‌بی بی‌حرم کنار قبر پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) باشد، چه زیبا می‌شود بارگاه دو مادر روبروی یکدیگر! با دو گنبد زیبا! اگر در بقیع باشد، چه قشنگ است گنبد پدر یک‌طرف، گنبد مادر و بچه‌هایش طرف دیگر! یاد اشعار مداحان می‌افتم! یک سقاخانه هم، کنار قبر حضرت ام‌البنین(سلام‌الله‌علیها)؛ به یاد سقای بی‌دست! اگر بین محراب و منبر باشد چه طور! اگر در جای دیگر باشد، چه مثلث بی‌نظیری شکل می‌گیرد! اسم آن را چه می‌خواهند بگذارند! ... و همین‌طور امواج افکار آشفته‌ای که به ذهنم هجوم می‌آورند و دل کوچکم را این سو و آن سو می‌کشند!
ولی باز آن عقده‌ی بچگی‌ام باز نمی‌شود. حیران و سرگردانم. کتاب دعا را نگاه می‌کنم. «زیارت حضرت زهراسلام‌الله‌علیها»! به کدام سمت باید بایستم و بخوانم!؟ کلافه‌ام! ... مادر! ... آخر چرا!؟ ... چرا در مدینه گمنامی!؟ ... چرا نخواستی قبرت آشکار باشد!؟ ... چرا این سرّ فاش نمی‌شود!؟ چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
خسته می‌شوم! خودم را به «روضة مِن ریاض الجنة» می‌کشم. بین و محراب و منبر نشستم. زیارت‌نامه را باز می‌کنم. ولی باز نمی‌توانم بخوانم! اصلاً... اصلاً شاکی هستم! شاکیه شاکی!
یک نگاه به محراب می‌کنم. همین‌جا بود که حسنین(علیهماالسلام) روی دوش پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌رفتند و حضرت سجده‌شان را آن‌قدر طولانی‌می‌کردند تا زینت دوششان پایین بیاید! به چپ نگاه می‌کنم. دری را تصور می‌کنم که از یک خانه به مسجد باز می‌شود! «السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و معدن الرساله و مختلف الملائکه ...» اشک امانم نمی‌دهد. روضه‌های بچگی به سراغم می‌آیند.
«تصور کنید مادرتان در بستر بیماری افتاده باشد و پدرتان هم هیچ کاری از دستش برنمی‌آید!»
بستر مادر همین‌جا بود!؟!؟!؟ در چند قدمی تو!
«اگر پدرتان را دست بسته به کوچه بکشند و مادرتان هم از پشت سر دنبالش بدود؛ چه حالی پیدا می‌کنید؟»
یعنی من الان وسط کوچه نشستم!؟ امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را از همین مسیر به مسجد کشیدند!؟
«فکر کنید مادرتان را در کوچه‌ای باریک سیلی بزنند و شما نتوانید جلویشان را بگیرید!»
دیگر نمی‌خواهم فکر کنم! ... نمی‌خواهم تصور کنم! ... نمی‌توانم ببینم!

کـــــاش از قـلـــبـم به قـبـــرش راه داشت
کاش زهرا(سلام‌الله‌علیها) هم زیارت‌گاه داشت



* * *



هشتم شوال، سالروز تخریب قبور ائمه بقیع(علیهم‌السلام) توسط وهابیون آل سعود(علیهم‌العنة) بر تمامی «مسلمانان» جهان تسلیت باد!

* * *

«اگر از صدام بگذریم، اگر از مسئله قدس بگذریم، (اگر از آمریکا بگذریم) از آل سعود نخواهیم گذشت.»
(خمینی کبیر رحمة الله علیه)



* * *



پی‌نوشت:

کم‌کم به دومین سالگرد عروج شهادت‌گونه‌ی برادر ایلیا نزدیک می‌شویم. اگر دوست داشتید در طرح ختم قرآنی که به همین مناسبت و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت حجت(علیه‌السلام) برگزار می‌شود شرکت کنید، با آدرس ای‌میل بنده (ermiyaa@gmail.com) مکاتبه کنید و بفرمایید چند جزء (یا حتی چند حزب) تلاوت می‌کنید، تا عزیزی که مسئول تقسیم‌بندی می‌باشند حزب یا جزء مربوطه را خدمتتان اعلام کنند. (در قسمت نظرات هم می‌توانید آمادگی خودتان را اعلام بفرمایید.)


حیدر مدد

 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 103 اردیبهشت 4

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 307488
بازدید امروز: 8

بازدید دیروز:7


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.