سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● تولد دوباره پنج شنبه 84 آذر 17 - ساعت 6:8 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

پرواااز را به خاطر بسپار؛
پریدن پیش کش ...!

   نمی دونم باید بگم « پرواز ِ» جمعی از خدمتگزاران جامعه ی رسانه ای و نظامی رو تسلیت می گم، یا « پر پر شدن» یا « سوختن ِ» جمعی از پرستو های عاشق رو!؟ امروز یکی از این خبرنگارا جلوی دوربین داد می زد:

آی مردم! ... قربونتون برم! ... اینا برای شما رفتن! ... داوود! تصویر بردارت کو!؟ ... محسن صدا بردارت کجاست؟ ... رضا تصویر بردارت کیه؟ ... (همه با هم گفتن:) اناریه اناریه!! ... محمود رو از روی دندوناش شناختن! ... علیرضا رو از رو انگشترش ... (عکس سید به چشمش میخوره که دوربین به دست وایساده) سید تصویر بگیر ... سه دو یک گفتی!؟ ... آی مردم! نگید شبکه ی خبر! بگید شبکه ی شهدا ! ... دیگه نمیشه کار کرد! ... ای خدااا ...!

   و من کاری بلد نبودم جز اشک ریختن! ولی از همه مظلوم تر شهدای خبرنگار و عکاس خبرگزاری ها و مطبوعات بودن. خیلی کم اسمی ازشون برده می شد. از علیرضا برادران که هرچی گشتم جنازشو پیدا نکردم. از محمد صادق نیلی، خیر خواه، ابراهیم بقایی، علیرضا افشار، کاظم نژاد و...

   و «یکی» هم می گفت: « این خیلی نامردیه که تو این 5 ، 6 سال ما رو کردی طراح پوستر رفقام! این دفعه هم دو تا از اون خوباشو با هم گرفتن ازم!» می گفت: «معمولا از سفراش با خبر نمی شدیم ما، دیشب اما اومد خداحافظی کرد، سفارش کردم تو هواپیما!!! هر وقت دیدی محمد داره خوابش می بره، انگشت کوچیک دست چپ ات رو فرو کن تو چشم سمت راستش! انگشت سبابه اش رو نشون داد، گفت این ناخونش بلند تره! میشه با ای؟ گفتم باشه، مشکلی نیست...! الان هم محمد خوابه هم خودش! اون انگشت اش هم فکر کنم فرو رفته تو چشم من ...»

خدا بهش صبر بده. من که تو یکیش موندم و رسماً دارم کم میارم. یا حضرت عباس (ع) دلمان را دریاب! حسین آقا، درسته! «علی» رفت و «کوثر»ش موند، با یک خواهر هم سن و کپی خودش و یک مادر جوون! اما «علی برادران» و «محمد صادق نیلی» از پیش شما نرفتن. حتی به شما نزدیک تر هم شدن. اون ها تو دلتون خونه ساختن. تسلیت بنده و همه بچه های گروه را پذیرا باشید.

***

   و اما همونطور که قولش رو داده بودم این بار می خوام یکی از نامه های شهید ایلیا رو که به یکی از بهترین دوستاش فرستاده و در مورد مسلمان شدنش توضیح داده براتون بنویسم. اصلا اجازه بدید از قول عزیزی که نامه ی شهید ایلیا رو برام فرستاده بگم. (که هرکاری کردم راضی نشد اسم یا آدرس ایمیلش رو لو بدم!):

   بنده از خواننده های لوح دل بودم. وقتی اسم نویسنده (ایلیا پطروسیان) رو کنار مطالب نوشته شده می گذاشتم یه علامت سؤال بزرگ تو ذهنم بوجود می اومد. اسمی از اسامی هموطنان ارامنه و...! یه روز بالاخره دلمو به دریا زدم؛ سؤالمو ازش پرسیدم؛ گفت: من مسیحی بودم اما چند سال پیش خدا بزرگ ترین نعمتش، اسلام رو به من هدیه کرد. دلیل مسلمان شدنش رو ازش پرسیدم. اولش فقط جواب داد: اشـــــک و ندبه
انا قتیل العبره
گفتم قانع نشدم و توضیح بیشتری خواستم. وقتی که سماجت منو دیدن بیشتر توضیح دادن. متاسفانه در اثر یک اشتباه میل های ایشون رو پاک کردم و به همین دلیل نمی تونم اصلش رو براتون فوروارد کنم اما متن جواب ایشونو که در ورد کپی کرده بودم اینجا پیست می کنم.

*****

(نامه ی شهید ایلیا)

سلام علیکم.
   صمیمانه آرزو می کنم که همیشه دین دار و سالم باشید چون این دو بزرگترین و بهترین نعمتهای خدا هستند.
   خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم بین جوونهایی که خیلی ها به درست یا به غلط فکر می کنن معنویت از دلاشون پر کشیده یکی مثل شما وجود داره که اینقدر به دین اهمیت میده. اهمیت و جدییت شما در یافتن پاسخ سؤالتون منو وادار کرد که بنشینم و این چند سطر رو تایپ کنم، هر چند توضیح این مسئله واقعا برام سخته.
   اسلام به خودی خود یک دلرباست. کافیه یه کوچولو «دل» داشته باشی تا جذبت کنه.
   ترجیح میدم خیلی مختصر و با سانسوریات توضیح بدم! ببخشید.
   از هادی شروع کنم. هادی یکی از بهترین دوستان بنده ست. ما از هفت سالگی با هم دوست و رفیق بودیم.
   دوستی من و هادی موجب شد که من بوسیله اون خیلی چیزها از اسلام بدونم، خدا هادی رو برای هدایت کردن من به راه راست فرستاده بود.
   هادی در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود برای همین براحتی می تونست به سؤال های من راجع به اسلام جواب بده. بیان ساده احکام، احادیث و روایات اسلامی توسط یه دوست مثل هادی باعث شده بود که من خیلی خوب اونا رو بفهمم و روز به روز بیشتر با اسلام آشنا بشم.
   رفتار هادی هم خیلی روی من تاثیر گذار بود. اون برای هر کاری که می خواست انجام بده یک نفر رو داشت که بهش توسل و توکل کنه؛ هادی وقتی از زمین بلند می شد می گفت یا علی، وقتی آب می خورد می گفت یا حسین، وقتی طلوع آفتاب رو می دید می گفت یا مهدی و… اما من...
   بیان زندگی نامه 14 معصوم توسط هادی و تحقیقاتی که خودم در این باره انجام دادم منو با اهل بیت پیامبر آشنا کرد، در این بین من بیش از همه شیفته مرام، اخلاق و رفتار علی (ع) شدم، علی مسلمانان و ایلیا ی مسیحیان.
   من تا چند وقت پیش هیچ وقت در مراسمات مذهبی مسلمون ها شرکت نکرده بودم.
   اما ماه رمضون سال 78 دلمو به دریا زدم و شب بیست و یکم به همراه هادی برای برگزاری مراسم احیا به مسجد جمکران رفتم. تموم وجودم پر شده بود از دلهره و هیجان! آخه اولین بار بود که می خواستم به مسجد برم. اونم چه مسجدی … مسجدی که به امام عصر مسلمون ها تعلق داشت.
   حلاوت اون گریه های شبونه و اشک های عاشقونه هیییییچ وقت از یادم نمیره، شیرینی الهی العفو گفتن اون شب هنوز توی وجودم هست. هرگز فکر نمی کردم ندبه و ناله ایننننقددددرررر شیرین باشه!
   وقتی مراسم تموم شد احساس می کردم سبک و پاک شدم؛ و چه قدر احساس آرامش داشتم؛ آرامشی که تا اون شب هرگز تجربه نکرده بودم.
  
تموم وجودم پر شده بود از عشق به علی (ع)، فکر می کردم که دلیل و واسطه تموم این احساسات قشنگ کسی نیست جز امیر دل ها، علی علیه السلام.
   اون شب اون چیزی رو که همیشه احساس می کردم توی زندگیم جاش خالیه پیدا کردم.
   من این شبها رو، این گریه ها و اشکها رو، این توسل رو، این پاکی رو و این … این علی رو توی زندگی کم داشتم.
   و... تصمیم گرفتم که مسلمان بشم.
   جمله ای که اون شب بابا بهم گفت هیچ وقت یادم نمیره. « یادت باشه ایلیا اولویت اول اینه که ما دیندار باشیم، اینکه چه دینی در اولویت بعدی قرار میگیره. اصولا همه آدم های دیندار مسلمان هستند چون مسلمان به کسی گفته میشه که در برابر خدا تسلیم شده باشه.»

   از تثلیث گفته و سؤال پرسیده بودید.
   تثلیث و رابطه پدر، پسر، روح القدس. در این رابطه از کتب و سایت های مختلف مطالبی رو که فکر کردم ممکنه به درد شما بخوره جمع آوری کردم. امیدوارم وقت داشته باشید که بخونیدشون.

... (این قسمت از نامه به دلیل طولانی بودن حذف گردیده است. اگر از بین دوستان کسی هست که می خواهد در خصوص موضوعی که دوست عزیزمان از شهید ایلیا پرسش کرده بودند (تثلیث)، اطلاعات بیشتری داشته باشد، با ای میل بنده مکاتبه کند.)

خسته نباشید! امیدوارم مطالب قابل استفاده بوده باشه!
در پناه حق موفق باشید.
یا علی مددی

*****

من از فاطیما چیز زیادی نمی دونم.
یه روز تو چت نمی دونم چی شد که به شهید ایلیا گفتم: احساس می کنم یه داغ، یه غم بزرگ رو دلتون سنگینی می کنه. همین طوره؟
جواب دادن: بله! غم از دست دادن نیمه ی دیگر خودم فاطیما. اما من یاد گرفتم که راضی باشم به رضای او.
و عشقش به فاطیما رو این طور تعریف کرد

for ( ; ; ) {
cin >> "love" ;
cout << "love" ;}

نمی دونم چه قدر با زبان برنامه نویسی ++c آشنا هستید. این یک حلقه ست. حلقه ی تکراری که بی پایانه چون هیچ شرطی برای خاتمه ی اون قرار ندادن. یعنی مادامی که عشق از ورودی دریافت و به خروجی سپرده بشه این حلقه تکرار میشه.  مثل عشق بین ایلیا و فاطیما.
همین.
موفق باشید.

***

 چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
 چـه نـکـوتـر آن کـه مـرغـی ز قـفـس پـریـده بـاشد
 پــر و بــال مـا بــریــدنــد و در قــفـس گــشــودنــد
 چه رهـا چه بسته مـرغی که پـرش بـریـده باشد!
 شعر از: شهید تاجیک

***

حرف آخر:

« به مُد پوشان بگویید: آخرین مُد، کفن است! »

 

مطلب بعدی: دیدار شهید ایلیا با مقام معظم رهبری

 

حیدر مدد


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● شروع دوباره - ادامه از پست قبلی شنبه 84 آذر 12 - ساعت 7:39 عصر - نویسنده: ارمیا معمر


 ---< ادامه از پست قبلی:

... نخست از تولد او و خواهرش فاطیما خانم شروع میکنم که یکشنبه 13 آذر هم مصادف است با اربعین عروج شهید ایلیا و هم سومین سالگرد فوت خانم فاطیما پطروسیان:

آقای پطروسیان می گفت از وقتی فهمیدیم داریم مامان و بابا میشیم یکی از دغدغه های اصلی ذهنمون انتخاب اسم برای بچه بود. روی خاص بودن اسم خیلی تاکید داشتیم...! تقریبا هفت ماه گذشته بود و ما هنوز اسمی انتخاب نکرده بودیم. یه شب با ناله ی همسرم از خواب بیدار شدم. ظاهرا توراهی ما برای دنیا اومدن عجله داشت. رفتیم بیمارستان و متوجه شدیم که بـــــــله، وقتشه! پشت در اتاق عمل منتظر بودم. پرستار اومد بیرون. گفت: صاحب دوتا بچه شدی! یه دختر و یه پسر! بعدشم یکیشونو گذاشت رو دست راستم و دیگری رو گذاشت رو دست چپم؛ اینجا بود که خوابی که شب دیده بودم یادم اومد:
روز تولدم بود. همه ی دوستان و بستگان کادو واسم آورده بودن اما هدیه ی هیچ کدومشون منو راضی نکرده بود. پاشدم رفتم کلیسا. گیییییر داده بودم که خدایا من یه هدیه ی مخصوص می خوام که تو باید به من بدی و.... وقتی از کلیسا خارج شدم شب بود. یه نگاهی به ماه انداختم. قرصش کامل بود. یه دفعه دیدم که ماه از وسط نصف شد و اومد پایین. یه نیمش روی دست راستم قرار گرفت و نیمه ی دیگه روی دست چپم. روی یک نیمه نوشته شده بود «علی» و روی دیگری نوشته شده بود «فاطمه» خوابم تعبیر شده بود. خب ما مسیحی بودیم و غیرطبیعی بود اگر اسم بچه ها رو «علی» و «فاطمه» می گذاشتیم! واسه همین اسمشونو گذاشتیم «ایلیا» و «فاطیما».

***

 به دلیل اینکه مطلب این بار کمی طولانی شد، آنرا در (( دو پست )) خدمتتان عرضه کردم. امیدوارم وقت کنید و همه ی آن را بخوانید.

***

ولادت با سعادت کریمه ی اهل بیت، خواهر مکرمه و مخدره ی علی بن موسی الرضا، حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیهما) بر همگان مبارک باد!

***

دوستان خوبم در گروه فاطمیون (که شهید ایلیا نیز در آن عضو بوده و هست!) هم زمان با اربعین عروج عارفانه اش و سالگرد فوت خواهر مسلمانش یک طرح جالب راه انداخته اند؛ و آن هم خواندن دو زیارت عاشورا در این روز (یکشنبه 13 آذر) می باشد. یکی بعد از نماز صبح که ثوابش را هدیه می کنند به مرحومه خانم فاطیما پطروسیان. و دیگری را هنگام غروب آفتاب (و در صورت امکان – طبق رسم شهید ایلیا -  در فضای باز و رو به کربلا) قرائت می نمایند و ثوابش را هدیه می کنند به روح آن بزرگوار. شما هم اگر مایل بودید با این عزیزان همراه شوید! و به دوستانتان نیز اطلاع دهید.

***

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثــبـت است بر جـریـده ی عــالـم دوام مـا

شادی روحشان صلوات

 

مطلب بعدی: ماجرای مسلمان شدن شهید ایلیا از زبان خودش.

حیدر مدد


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● بکش چون صید و در خونم بغلطان شنبه 84 آبان 14 - ساعت 9:14 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

 

به ذره گر نـظر لـطف بـوتـراب کند       به آسـمـان رود و کار آفـتــاب کند

***

شنبه 7 آبان 1384

سلام علیکم

شنیدن خبر بد همیشه سخته ولی سخت تر از اون دادن خبر بده.

بدتر و سخت تر از همه ی اینا بی خبریه. بی خبری از احوال یه دوست، یه عزیز، یه داداش!

همین باعث شد که من الان با این حال خرابم بنشینم و اینا رو تایپ کنم.

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه.

بعد از ظهر شنبه ی هفته ی گذشته بود. تو موسسه بودیم.

ـ ایلیااااا! کلی کار داریم اونوقت تو نشستی پشت کامپیوتر و...!؟
ـ الان کار من مهمتره.
ـ بفرمایید حضرت استاد چی کار دارن؟
ـ میخوام با داداشم حرف بزنم. کار مهمی باهاش دارم.
ـ ایلیا داری حس حسادت منو تحریک میکنیا! اگه یه وقت دیدی من داداشتو ترور کردم نگی چرا! سند شیش دنگ خونه ی دلتو زدی به نامش! بابا ما هم دل داریم!
ـ بدجنس نشو حامد! شیطونو لعنت کن پسر! برو... برو به کارت برس... چند دقیقه بیشتر طول نکشید. پا شد که بره بیرون
ـ کجا میری؟
ـ دارم میرم دستور ارمیا رو اجرا کنم! مانع نشو که به نفعت نیست!
ـ برو تنبل خان!
ـ تا من نیومدم نریااا. بمون باهات کار دارم.

تقریبا نیم ساعت بعد برگشت

ـ بیا بگیر! این مال شماست.
ـ چی هست؟
ـ میبینی که! یه هدیه.
ـ میدونم ولی به چه مناسبت؟
ـ به مناسبت مزدوج شدن جنابعالی!
ـ ولی تو که...
ـ این از طرف ارمیاست. بازش کن!.... صبر کن! قبلش باید یه قولی بهم بدی!
ـ چه قولی؟
ـ اینکه مطالبشو خوب بخونی و خوب عمل کنی. باشه؟
ـ چشم! (راستی بابت هدیه ی ارزشمندتون ممنونم.)
ـ خب! تو دیگه برو خونه.
ـ مگه تو نمیای؟
ـ منم یه خورده اینجارو مرتب کنم میرم.
ـ میمونم با هم بریم.
ـ نمیخواد! نزدیک اذونه. تو روزه بودی.
ـ مگه تو نبودی؟
ـ چرا ولی... د اینقدر با من کل کل نکن پسر. برو...
ـ پس خدافظ
ـ کجااااااااا!؟ خداحافظی نمیکنی؟
ـ من که گفتم خداحافظ!
ـ خداحافظی درست و حسابی! مث اینکه فردا دارم میرم تهران ها!
ـ آهااا

.....

ایلیا هر ساله، شب بیست و یکم ماه رمضون میرفت جمکران؛ آخه شش سال پیش، شب بیست و یکم، تو مسجد جمکران، ایلیا مسلمان شده بود.

یکشنبه شب خوابشو دیدم. خیلی نگرانش شدم. صبح بلافاصله بعد اذون زنگ زدم خونشون. مادرش گفت رفته بهشت زهرا (س).

همراهش تا بعد از اذون ظهر خاموش بود.

ـ جانم حامد جان!
ـ سلام.
ـ سلام به روی ماهت!
ـ حالت خوبه؟
ـ الحمدلله.
ـ اون که البته ولی جواب سوال من این نیست. پرسیدم حالت خوبه؟
ـ کم نه!
ـ مگه گیرت نیارم!
ـ چی شده باز!؟
ـ چرا گوشیتو خاموش میکنی؟
ـ برای اینکه نخواستم کسی خلوتمو به هم بزنه!
ـ ایلـ...
ـ حامد امروز خودم دیدیم، شنیدم و به یقین رسیدم که شهدا زنده ان و حرف میزنن! نه فقط شهدا بلکه تموم اون کسانی که ظاهرا مردن ولی تو قلب ما حی و حاضرن!
ـ نوربالا میزنی رفیق! خبریه؟
ـ لیلة القدر و شب راز و نیاز است امشب*روی کن بر در محبوب که باز است امشب*عاشقا گر به سرت عشق لقای یار است*باخبر باش که او بر سر ساز است امشب*دردهای دل خود فاش بگو بهر حبیب*جدّ و جهدی که شب عجز و نیاز است امشب*ای که عمری ز خدا خلد برین می طلبی*مژده بادت شب اعطای جواز است امشب.
ـ ایلیا!
ـ جون دلم
ـ بعد از ظهر که میری قم خیلی مواظب باش. شش دنگ حواست به جاده باشه....
ـ تو به رانندگی من شک داری حامد؟
ـ من به جاده و رانندگی دیگران شک دارم ایلیا.
ـ خیالی نیست! هر چه پیش آید خوش آید.
ـ زهرمار!
ـ عصبانی نشو فدات شم. چشم مواظبم.
ـ ما رو هم دعا کن.... کاری نداری؟
ـ نه.
ـ سفر به سلامت.
ـ یا علی مدد.

کاشکی بهش میگفتم فردا که برمیگردی مواظب خودت باش. کاشکی سفارش میکردم وقتی که برمیگردی شش دنگ حواست به جاده باشه. کاش اصلا بهش میگفتم نرو . التماسش میکردم...

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه.

نماز خوندن ایلیا رو ندیدی. نمیدونی چقققققددددددددددررر نمازاش خوشگل و عاشقونه بود. نمیدونم چه بر ایلیا میگذشت، نمیدونم چی بینشون رد و بدل میشد. نمیدونم وقتی تو قنوتش زل میزد به دُرّ نجفی که تو انگشتش بود، چی میدید که اشکش سرازیر میشد. نمیدونم رفته بودیم نجف چه قول و قراری با آقا گذاشته بود نمیدونم شب قدر از خدا چی خواسته بود که سه شنبه، روز شهادت مولا، ایلیا هم...

(توضیح: به قول خود ایلیا، ایلیا کلکسیون درده! بهتر بگم ایلیا کلکسیون درد بود. چند وقت پیش برای یک عمل جراحی بسیار دشوار عازم آلمان شد. - حامد جان یادته مأمور شده بودی منو از حال و روز ایلیا باخبر کنی؟- بعد از عمل بهوش نیومد. دو سه روزی تو کما بود. حامد جان تو خودت می گفتی، وقتی داشت میرفت آلمان گفته بود: «می خوام چند روزی چشمم رو به دنیا و هرچی دنیاییه ببندم!» همین هم شد. توی اون دو سه روز هممون کلافه شده بودیم. وقتی برگشت ازش پرسیدم: «حضرت آقا اون دو سه روزی که چشمشون رو به دنیا و هرچی دنیاییه بسته بودن، کجا تشریف داشتن!؟» گفت: «دفعه ی پیش که رفته بودیم کربلا، قسمتمون شد شب جمعه ای رو نجف باشیم. تو صحن مرقد امیرالمؤمنین نشسته بودیم. از بلند گوها دعای کمیل پخش میشد. صداش خیلی سوز داشت. من دعا رو سریع خوندم و رفتم نشستم جلوی ایوون طلا و زل زدم به گنبد. توی اون دو سه روزی که بیهوش بودم همش اون صحنه ها رو میدیدم و اون صداها تو گوشم بود»!)

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه

اون چهار بیتی رو که تو  پست آخر وبلاگش نوشته بود دیدی؟

بسوزان هر طـــریقی می پسندی
کــه آتش از تو و خاکــــستر از من

بکش چون صید و در خونم بغلطان
تـــــماشا کـــردن از تــو پرپر از من

ندارم چون مطاعی دیگر ای عشق
بگیــــر انگشت و این انگشتر از من

مـــرا کـــن زائــــر بـــابای زیـــــنب
که خـون ســر از او چـشم تر از من

بکش چون صید و در خونم بغلطان....! هادی میگفت دقیقا همینجوری پر زد .... غرق در خون. تو یه تصادف....

ایلیا رفته تو آسمونا. پیش خدا. شد زائر بابای زینب (س)

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه. بهتر از من. بهتر از شما.

ایلیا خوبه. خییییییییییییللللللللللللللللیییییییییییییییییییی خوب.

چهارشنبه تولدشه. به آقای مهندس چی کادو میدی!؟

چی بهش میگی؟

حواست باشه یه وقت نگی الهی 120 ساله بشی ...... آخه اگه مامان و باباش بشنون خیلی غصه میخورن...


***

چهارشنبه 11 آبان 1384

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق       ثـبـت است بر جریده ی عالم دوام مـا

سلام داداشی. اون شب جمعه ای رو که هنوز تو کما بودی یادته؟ خیلی گریه می کردم. یادته بهت گفتم چشمم به دیوان حافظ افتاد، خواستم تفألی بزنم بلکه دلم باز بشه، اما نتونستم حتی بازش کنم؟ یادته می گفتی صبح جمعه دکتر به دختر داییت که پرستار همون بیمارستان بود گفته بود: «اگر امروز به هوش نیاد مرگ مغزیشو اعلام میکنم.»؟ یادته؟ خودت میگفتی اونم ناراحت میشه. میره خونه. چشمش به حافظ میوفته. باز می کنه و این دو بیت میاد:

ســــاقی به نور باده بر افروز جام ما       مطرب بگو که کـار جهان شد به کام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق       ثـبـت است بر جریده ی عالم دوام مـا

یادته بعد از ظهر همون روز به هوش اومدی؟ وقتی حامد بهم خبر داد خیلی خوشحال شدم. شب رفتم سراغ حافظ و دقیقا همین دو بیت اومد؟ یادته داداش؟؟؟ می خوام اینو بگم: اون روز دیگه خیالم راحت شد. فکر کردم دیگه خوب میشی. فکر میکردم دیگه از تو دور نمیشم. خیال میکردم دیگه نمی میری. دیدی حافظ راست گفت؟ آره! تو نمردی. تو زنده ای! مطمئنم. تو از ما هم زنده تری. فقط کشته شدی.

مَنْ عـَشَّـقَ فـَعـَفَّ

ثـُمَّ ماتَ

ماتَ شـَـهیدا

ایلیا جون! ... داداشی! ...

یادته یه روز گفتی خواب هردومون رو دیدی. خوابت این بود؛ از زبون خودت میگم:

«رفته بودیم کوهنوردی. تو راهنما بودی، پیشتاز.
حالا اینجارو داشته باش:
سر یه دو راهی گیر کردیم. تو میگفتی باید از اینور بریم. تاکید میکردی که عاقلانه اینه. ولی من میگفتم نه راه اینور بهتره. بابا من تجربه کردم. هر جمعه میرم کوهنوردی، تو بیا اگه بلایی سرت اومد با من.
ولی اونقدر یه دنده بودی که قبول نکردی. رفتیم ..........
میون راه «خدایا عاشقان را..... » رو میخوندی. صدات چه سوزی داشت. یاد قرض و قوله هام افتادم! آتیش زدی به جونم!
خلاصه...... اون اتفاقی که نباید افتاد.»
  
...

دیدی داداش؟ دیدی خوابت تعبیر شد!؟ دیدی آخر خدا منو با غم عشقت آشنا کرد؟؟؟؟؟؟؟

ایلیییییییییییییییییییییااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.... پاشو داداشی! پاشو ببین این تویی که آتیش زدی به جونم. پاشو ببین چکار کردی با دل من! پاشو ببین حامد دیگه تنها شده! هادی ... بابا ... مامان ...

«خدایا هرچی میدی شکرت، هرچی هم میگیری شکرت!»

چند روزیه احساس میکنم قلبم نمیزنه. احساس میکنم اصلا قلبی تو سینم نیست. احساس میکنم قلبم رفته زیر خاک. خاک شلمچه ...

نه ... بزار بگم! ... بزار بگم تا همه ی عالم بدونن. ... آخه قربونت برم. مصیبت جوون کم مصیبتی نییییییییییییییست. دیگه چرا وصیت کردی تو شلمچه دفنت کنن؟؟؟؟؟؟؟ به فکر ما نیستی به فکر پدر مادرت باش. داغ فاطیما براشون کم نبود؟؟؟؟؟؟؟ تو هم ...بالاخره به آرزوت رسیدی. رفتی پیش فاطیما.

ایلیا... ایلیا ی عزیز ... داداش خوبم.

با مرام! ... لوطی! ... با معرفت! ... پهلوون! ... یادته همیشه میگفتی «وصال مدفن عشقه!»؟ به خاطر همین قرار گذاشتیم نه تلفنی با هم تماس داشته باشم نه حضوری. بابات میگفت این جمله رو با اون خط قشنگت نوشتی، قاب کردی و زدی تو اتاقت. میگفت: «ایلیا هم کشته منو با این شعارش!» آقای پطروسیان خدا صبرتون بده. والله قسم به ایمان شما غبطه میخورم. صبر بر مصیبت نشانه ی ایمانه. داشتم برای یه عزیزی داستان ایلیا رو تعریف میکردم. گفت وقتی کسی پیمانش پر بشه، خدا سریع میبردش. ایلیا هم به کمال خودش رسید و رفت. ای کاش میدونستم اون شب توی بهشت زهرا (س) چی دید و چی شنید که به یقین رسید. ای کاش میدونستم اون شب قدر ....

لیلة القدر و شب راز و نیاز است امشب*روی کن بر در محبوب که باز است امشب
عاشقا گر به سرت عشق لقای یار است*باخبر باش که او بر سر ساز است امشب
دردهای دل خود فاش بگو بهر حبیب*جدّ و جهدی که شب عجز و نیاز است امشب
ای که عمری ز خدا خلد برین می طلبی*مژده بادت شب اعطای جواز است امشب.

lya_petrosyan (23/07/1384 08:13:16 ب.ظ): هنر آنست که خود بمیری پیش از آنکه بمیرانندت، و مبدأ و منشأ همه هنرها آنانند که اینگونه مرده اند. سید مرتضی آوینی

ایلیا جان ... ایلیای خوبم ... عزیز برادرم. نمی دونم اون انگشتر دُرّ چی شد. امیدوارم از بین نرفته باشه. ای کاش....

 

داشت یادم میرفت. آقای مهندس تولدتون مبارک! عیدتون هم مبارک! دعا می کنم علی الدوام محضر آقا و مولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام باشی و از دست خود حضرتش روزی بگیری. یادته روزای اول آشناییمون بهت گفتم از اسمت معلومه که انتخاب شده ای!؟ دیدی راست گفتم!؟ تو ایلیایی، همنام علی و غلام علی (علیه السلام). ... و تو مصطفایی... برگزیده و انتخاب شده ای، مصطفای ارمیا.

داداش وصال مدفن عشقه! ... درست! ... اما خودت بعدش گفتی به جز عشق های آسمانی و الهی! عمر آشناییمون خیلی کوتاه بود. به سال نکشید. اما می خوام تا آخر باهات دوست باشم. دعا کن تا آخر عمر به یادت باشم. بهم سر بزن. میگن همیشه اولین دیدار به یاد ماندنی ترین دیداره. پس دیدار به قیامت برادر!

حیدر مدد

* * *

دوست عزیز!

بدینوسیله، ضمن تبریک و تسلیت به خانواده محترم پطروسیان و همه ی دوستان شهید ایلیا از شما دعوت می شود تا در طرح ختم قرآن کریم ، به نیت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف شرکت کرده و ثواب این ختم قرآن را همه با هم هدیه کنیم به روح برادر بزرگوارمان شهید مهندس ایلیا پطروسیان.

اگر مایل به شرکت در این طرح می باشید، با ایمیل ermiyaa@gmail.com  مکاتبه نمایید. و در قسمت عنوان
( Subject ) آن بنویسید:
( khatme quran )
یا ( ختم قرآن ). تا در اسرع وقت جزء مربوطه  به آدرستان ارسال شود.

همچنین اگر مایل به قرائت بیش از یک جزء بودید، یا از  نزدیکانتان افراد دیگری هم می خواهند در این طرح شرکت کنند تعداد آنرا نیز مشخص نمایید.

با تشکر


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● سرّ یکشنبه 84 آبان 1 - ساعت 12:41 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

   چرا حضرت ثارالله علیه السلام بی کفن است؟ ... چرا؟ ... اصلا کفن یعنی چه؟ ... کفن یعنی پوشش. یعنی ساتر. آیا می دانید و آیا تا به حال فکر کرده اید که چرا اباعبدالله الحسین کفن ندارد؟
   زیرا حسین آشکار است. نهان نیست. حسین سرّ الله ست اما فاش است. مخفی نیست. ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة. و سفینة الحسین اوسع و اسرع!
   هیچ حجابی نمی تواند حسین را بپوشاند. حسین در نهان و آشکار با همه آشناست. همه ی عالم، دوست و دشمن، مسلمان و غیر مسلمان، شیعه و سنی، همه و همه او را می شناسند. حسین ثارالله است و تا خدا و دین خدا باقی است او جریان دارد. امام حسن علیه السلام کریم اهل بیت است؛ قبول! اما از حسین کریم تر نداریم! او کسی است که حتی در لحظات آخر به فکر ساربان نیز هست و انگشترش را به او می دهد تا به دخترش که قول آن را داده برساند. حسین بن علی ارباب عشق است! و چون سرنشتر عشق بر رگ روح زدند، همه ی انسانها او را می شناسند. مگر کسانی که دلهاشان مرده باشد. پس حسین بن علی فاش است و به این دلیل بی کفن است.
   حال چه کسی حسین را می شناسد؟ کدام چشمان نافذ و کدامین بصیرت آگاهی از سر خدا خبر دارد و حقیقت حسین بن علی را می شناسد؟ آیا کسی به اندازه ی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب روحی فداه حسین را می شناسد؟

***
بسم الله الرحمن الرحیم* هـَـلْ ا َتی عـَـلـَی الإنـْـسان ِ حینٌ مِـنَ الدَّهْرِ لـَمْ یَکـُنْ شـَـیـْـئـًا مَـذ ْکورًا؟

   شب 21 ام رمضان است. گویا شب آخر است. علی بر بستر افتاده. هیچ یاری برایش باقی نمانده. مالکش را پیشتر غریبانه شهید کردند. سلمان را هم خودش راضی کرد بدون علی به بهشت برود تا ساعاتی دیگر که پیامبر و خدیجه و زهرا و حورالعین را ملاقات کند و او (سلمان) هم به علی می پیوست. مظهر العجائب، علی اعلی، قرآن ناطق غریبانه بر بستر شهادت افتاده. همه ی فرزندانش بر بالین بابا حیدر حاضر شده اند. دیگر امیدی نیست؛ پدر فزت و رب الکعبه را خوانده. پیامبر چندین سال پیش خبر این واقعه را داده بود.
   نفس سختی می کشد و می گوید:
- جز فرزندان فاطمه، همگی از اتاق بروند بیرون.
   سرش را پایین می اندازد و راه می افتد.
- کجا؟ ... تو بمان! ... با تو کار دارم عباس.
   حسن، حسین، زینب، ام کلثوم و...عباس. حسن و حسین هر دو حجت خدا هستند. امامند و نسبت به خلق اولا بانفسهم. ولی عباس که حجت خدا نیست. عباس مأموم است و فرمانبردار امام. عباس فرزند فاطمه کلابیه است و حسین فرزند فاطمه زهرا سلام الله علیها. حسین مردی 37 ساله است و عباس نوجوانی 13 ساله. حسین امام است و عباس مأموم. حسین ارباب است و عباس نوکر.
   نفس دیگری می کشد و اشاره می کند که:
- بیا جلو.
   دست امام و مأموم را می گیرد. دست نوکر و ارباب. دست حجت و غیر حجت. دست مرد 37 ساله را در دست نوجوان 13 ساله می گذارد!
- عباس جان! حسین را به تو می سپارم!!! او را یاری کن.
   ابالفضل منقلب می شود. می خواهد دستش را بکشد . اما نمی تواند. سرش را به دیوار می زند و می گوید: من نوکرم. نوکر را به ارباب می سپارند، نه...

***

   حسین کفن ندارد، ‌چون پوشیدنی نیست. سرّ الله ست اما فاش است. مخفی نیست. عباس هم غیرت الله ست، ولی هنوز هیچ کس او را نشناخته. علی از گذشته و حال و آینده ی افراد آگاه است. علی هم حسین را می شناسد و هم عباس را. فقط کافی است کمی در این رفتار علی تفکر کنیم تا ببینیم که عباس را نمی شناسیم! امام 37 ساله کجا، مأموم 13 ساله کجا؟ عقول حیران می شوند در عظمت باب الحوائج، ابوالقربه، نافذ البصیرة، ساقی و حامی و عبد صالح، قمر منیر بنی هاشم ابالفضل العباس! شهدا قبطه می خورند از مقام شیر پسر ام البنین! عباس قدرت الله است.

السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لأمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین علیهم السلام

حیدر مدد


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است! چهارشنبه 84 مهر 27 - ساعت 4:16 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

خـلـوت گـزیـده را به تـمـــــــــاشـا چه حاجت است؟
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟

جــانـــا بـه حــــاجــتـی کـه تـو را هـسـت بـا خـــدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است!

حافظ (علیه الرحمه)

   نمی دونم تفسیر دقیق این شعر حافظ چیه! ولی من میخوام از مصرع چهارم این غزل یه تعبیر دیگه ای داشته باشم. درست یا غلطش قضاوتش با شما.

***

   امام حسن مجتبی علیه السلام حلمشون خیلی زیاد بوده. مشت نمونه ی خرواره؛ به عنوان مثال: در زمان حیات ایشون و بعد از شهادت پدر بزرگوارشون معاویه دستور میده که بر سر منابر سب امیرالمؤمنین بایستی حتما انجام بشه و اون حضرت رو نفرین کنند!
   امام حسن علیه السلام هم این حرف ها رو می شنیدند و دندان به جگر مبارکشون میگرفتند و هیچ نمی گفتند. ولی در یک جا نمیدونم خاطب دیگه چه ناسزایی به زبون آورد که حضرت از کوره به در میره و بلند میشه که خاطب رو.... آره! یه حالی بهش بده! شخصی از اصحاب معاویه در مسجد نشسته بود. (گویا عمروعاص بود که به حیله و نیرنگ هم بسیار معروف است.) تا با این صحنه مواجه میشه فورا بلند میشه و میگه: "یا حسن! سوالی دارم از شما!" ظاهرا میدونسته اگر دست امام به خطیب برسه، کلکش کندست.
   آقا می ایستند! کظم غیض می کنند! بر میگردن و میگن: "سوالت چیه!؟" کرم رو ببین تا کجاست! بی خود نیست که به ایشون میگن کریم اهل بیت. هیچ وقت سوال کننده ای رو از خودشون رد نمی کردند.
   خلاصه... سوال میکنه: "یا حسن! کرم چیست و کریم چه کسی است؟"
   امام می فرمایند: "کریم کسی است که قبل از آنیکه سائل از او درخواست کند به او ببخشد بیشتر از آنکه نیاز او باشد!"

***
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است!

یاکریم، نوکریم!


***


پی نوشت:
یه سری توضیحات هست در مورد هک شدن وبلاگ که بایستی خدمتتون عرض کنم. خیلی هم مهم نیست؛ اما مجبورم که بگم. اون دسته از رفقایی که دوست دارن بدونن، واسه اونا میگم؛

شب 21 ام از ماه مهر، سنه ی 1383 شمسی. متوجه گشتیم که وبلاگ خوشگلمان حذف شده! ندانم آخر مگر ما چه مکتوب می نمودیم یا چه میکردیم که هکر محترم کارد را فرو نمود در شاهرگ ارمیا و او را خانه خراب نمود! نخست باورمان نمی شد. مضطر گشته بودیم. نمی دانستیم چه باید بکنیم. اما وقتی باورمان شد که دیگر وبلاگی نیست و این واقعیت را پذیرا گشتیم، اولین دستوری که صادر نمودیم این بود که خانه ی ارمیا با همین نام و عنوان بار دیگر ساخته شود، به امید آن که دوباره شروع کنیم. در همین پارسی بلاگ عزیز! حسابی ما فی الضمه بودیم! چون این اتفاق خیلی خسته مان کرده و حس و حال نوشتن را از ما بگرفته بود. به  قول یکی از رفقا دقیقا داشتیم خواسته ی هکر محترم را انجام می دادیم. یعنی ننوشتن!
خلاصه... ما هم که پارتیمان کلفت بود! از مدیر پارسی بلاگ (آقا سید عزیز!!) خواستیم که کاری کند! با زحمات فراوان ایشان و یحتمل کادر فنی پارسی بلاگ، موفق شدند مطالب وبلاگ را برگردانند. اما فقط مکتوباتی را که تا مورخ 15 فروردین 83 نوشته بودیم، ریکاوری شدند. (16 بهمن 83 الی 15 فروردین 84) یعنی 16 تا از (فکر میکنم) 48 یا 49 تا پست! خب نباید ناشکری کرد. به قول ابوی گرام: "خدایا هر چه می دهی شکرت، هرچه هم می گیری شکرت!"!
از همین تریبون با صدایی رسا از مدیریت محترم و دلسوز پارسی بلاگ و همکارانشان صمیمانه تشکر می نماییم.
اما تصمیم گرفتیم جز اولین پستمان که بهترینشان هم میباشد، باقی مکتوبات را حذف نماییم. چرااااااا!؟ سیت وگوییم...!

بنا داریم از هفته ی آینده نه، از هفته ی بعد منتخب مکتوبات سابقمان را (که در آرشیومان موجود می باشد) هر هفته یک کدامشان را برایتان انتخاب کنیم و بزاریم اینجا. تا هم خودمان یک پوست اندازی حسابی بکنیم و هم در این مدت نه چندان کوتاه، خوووب بیاندیشیم در احوالات خود و خانه مان، تا بعدها بهتر در خدمت امت حزب الله و خلق الله باشیم. منتخب نظرات شما را هم (که قبلا مرقوم نمودید) در صورت وجود پایین هر نوشته مینویسیم. تا ببینیم خدا چه می خواهد که ان الله بصیر بالعباد.

اما یک موضوع ما را آزار میدهد. و آن هم مشترکان ارمیاست. آخر با حذف وبلاگ دوستانی که قبلا مشترک ارمیا بودند، دیگر از به روز شدن خانه ی ما مطلع نخواهند شد.
اما بهتر که می اندیشیم، میبینیم بدک هم نشده. چرا که الان مشخص می شود چه کسانی واقعا یار ما هستند. هرکسی از ظن خود شد یار من!

 

حیدر مدد


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● للحق جمعه 83 بهمن 16 - ساعت 4:11 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

 

بـِسْم ِ اللهِ الْعَظیم         رَبُّ الْعَرش ِ الْعَظیم

 

لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلا باللهِ الْعَلیّ الْعَظیم

 

اُفَوِّضُ اَمْری اِلی الله اِنَّ اللهَ بَصیرٌ بالْعِباد

 

 

حیدر مدد

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعه 103 فروردین 31

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 307440
بازدید امروز: 1

بازدید دیروز:18


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.