سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● ایلیا و امراض! سه شنبه 84 بهمن 11 - ساعت 3:15 عصر - نویسنده: ارمیا معمر


مددی


دل گـفـت:«مـرا عـــلم لـدنـّی هـوس اسـت
تعلـیـــم نمـا گـر که تـو را دسـتـرس اسـت»

گفتم که:«الفـ...» گفت:« دگر هیچ مگوی»!

گفتم که:«الف!؟»... گفت: « دگر هیچ مگوی...»
در خانه اگر کس است یک حرف بس است!


* * *

   امروز می خوام از مریضی هایی که شهید ایلیا باهاش درگیر بوده براتون بگم. ناراحتی های جسمی که خیییییلی عذابش می دادند، ولی کمتر کسی از اونا باخبر بود! راستش بعد از اون حادثه ی تلخ جرئت نمی کردم به نامه هاش یا آرشیو مسنجرم یا کامنتاش (که البته خیلیاشون رو به خاطر هک شدن وبلاگ از دست دادم.) سر بزنم و دوباره بخونمشون. مخصوصا نامه ای که تحت عنوان «ایلیا و امراض!» برام فرستاد و الان می خوام براتون کـُپیش کنم. تا اینکه دو سه نفر از دوستان که توی نشریه های مختلف کار می کنند درمورد مریضی های شهید ایلیا ازم سوال کردند. و من هم مجبور شدم برم سر وقت اون نامه و...
   یه روز توی چت چراغش رو خاموش کرد تا راحت تر بتونیم باهم حرف بزنیم. ولی یک دفعه گفت: «ارمیا جان ببخشید... نمیتونم ادامه بدم... حالم خوب نیست... یاعلی» اون روز سریع رفت ولی بعد ازش پرسیدم چی شد؟ چرا حالت بد شد؟ اولش درست جواب نمی داد! می دونستم که آسم داره (ر.ک.
مردان بی ادعا...) ولی فکر نمی کردم تا این حد اوضاعش خراب باشه. بهش گفتم خب مگه مجبوری با این حال خرابت بشینی چت کنی!؟ گفت: پدر و مادر بنده به خاطر شغلشون در حال حاضر در بلاد کفر به سر می برند! (توضیح: هردوشون مهندس هستند و توی پتروشیمی کار می کنند.) هر روز بعدازظهر ساعت 6 باهام تماس می گیرند و روزایی که حال و روزم خوب نیست و نمی تونم باهاشون صحبت کنم به چت پناه می برم! گاهی اوقات مجبورم با کپسول اکسیژن باهاشون صحبت کنم! ولی باز دقیقا نگفت ناراحتیش چیه. اول بهم میل زد و گفت: (پنجشنبه 19 خرداد 84)

سلام
دیدی ایلیا رو نشناختی... سرور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ استغفرلله
نکنه چی؟
نکنه رو به قبله شدم؟
نه داداش در حال حاضر از این خبرا نیست دلتو واسه حلوا صابون نزن! ـ
چیز مهمی نبود بی خیال
اصلاً از اول اشتباه کردم که گفتم و بیخودی فکرتو مشغول کردم
خلاصه اینکه هر چه از دوست رسد نکوست، درداشم به جون میخریم
(...)


ولی من باز راضی نشدم. از من اصرار و از او انکار تا اینکه: (شنبه 21 خرداد 84)

(...)
بنده خوب خدا، من نخواستم سرتو درد بیارم و چشماتو خسته کنم اما حالا که خودت سرت درد میکنه واسه سر درد حرفی نیست، باشه

آسم فقط یه چشمه از امراض منه. چشمه دیگه کمبود پلاکت خونه که پارسال همین روزا متوجه ش شدم. خستگی مفرط، بی حالی، بی حسی، ناتوانی، خونریزی زیاد در اثر یه جراحت کوچولو و... از عوامل ناشی از کمبود پلاکت بود. یه دوره چند ماهه قرص هایی رو مصرف کردم که فکر کردن بهشون عذابم میده. قرص ها کورتن دار بودن و عوارض جانبی وحشتناکی داشتن. الانم هر چی میکشم از دست همین قرص هاست. اما خوردنشون هیچ تاثیری نداشت و به این نتیجه رسیدن که باید طحال منو در بیارن چون این طحال احمق من بود که اشتباهی پلاکت ها رو از بین میبرد. برای جراحی به بیمارستان رفتم. دوباره آزمایش خون دادم اما تعداد پلاکت ها چهار برابر شده بود و عمل جراحی کنسل. منم شاد و شنگول و گل و بلبل و چه چه و به به کنان عازم خونه شدم. این گذشت تا ماه رمضون. دهه آخر ماه بود داشتیم با بر و بچه های هیئت آش می پختیم که دستمو بریدم و فواره خون. اونقدر خون از دستم رفت که بیهوش شدم. اینجا بود که گفتند فایده نداره این طحاله باید در بیاد و خب جراحی کردن و درش آوردن. تا چند ماه سیر صعودی تعداد پلاکت ها خوب بود اما بعد از یه مدت روز از نو و روزی از نو
وقتی تعداد پلاکت ها کم میشه اولش تموم بدنم سرخ میشه و بعدش کم کم کبود میشه در اینجور مواقع واسه گرفتن بچه از شیر یا گرفتن شیر از بچه خوبم! و برای جلوگیری از وحشت و تشویش اذهان عمومی به بیمارستان تبعیدم می کنن(حالا بازم حرف از ارتباط حضوری بزن )ـ
ولی از شوخی گذشته چون کمبود پلاکت میتونه خیلی خطرناک باشه مثلا با یه ضربه کوچولو به سرم امکان خونریزی مغزی هم وجود داره، بیمارستان بستری میشم که تحت مراقبت های ویژه باشم. همین
ضمن اینکه هنوز هیچ احد الناسی نتونسته تشخیص بده که من چه مرگمه. عجایب الخلقه ای هستم و خبر نداری

 

این صفحه کامنت های وبلاگت چرا تعطیله ؟؟؟
(...)

 

*****


او تولد یافت طنازی کند * با الفبای جنون بازی کند
او تولد یافت گردد نـــــــــور عین * تا شود سرمست از جام حسین
او تولد یافت تا زینـب شود * در سخن علامه مکتب شود
در حوادث یار می خواهد حسین * محرم اســــــرار می خواهد حسین
عشق،مردم خودنمایی می کند * نام زینب دلـــــــــــــــربایی می کند
خلق را زینب شناسی نیست نیست * فاطــمه داند که زیـــــــنب کیست کیست

 

یا علی مددی


 

اینم قسمتی از نامه ی مرحوم آقا حامد:

امروز روز تولدشه. پارسال همین موقع داشت آماده میشد که ببرنش اتاق عمل
باید طحالشو در میاوردن
عمل سختی داشت. پلاکتش پایین بود
من و هادی داشتیم سکته میکردیم ولی اون رو تخت قه قهه میزد
اون ما رو دلداری میداد

خدا خوب میدونه به کی درد بده به کی نده

ایلیا همه ی امتحاناشو بیست شده بود
باااااااااااید به مقطع بالاتر میرفت
قبول کن که دنیا برای ایلیا خییییییییییییییییلی کوچیک شده بود. خیییییییلی

قانون دوستی های ایلیا این بود: غم ها و عصبانیت ها شما مال من، شادی ها و مهربونی های من مال شما
و همیشه هم همینطور بود
تو غم همه شریک میشد و هیشکی رو شریک غمش نمیکرد
شادی دیگران مال خودشون بود و شادی ایلیا هم مال اونا

ایلیا معمولا هر روز زیارت عاشورا رو میخوند
غروب آفتاب، رو پشت بوم، رو به کربلا، شروع به خوندن میکرد
جدای از این هر وقت هم که دلگیر و غمگین بود به زیارت عاشورا پناه میبرد
میگفت فکر کردن به مصائب حضرت زینب س موجب میشه که آدم غم خودشو هیچ بدونه و اصلا از یاد ببره

* * *

یه روز یه دفعه ای گفت: هفته ی بعد دارم میرم آلمان!
- آلمان!؟!؟!؟ برای چی؟
- برای مداوا!... دختر داییم با چند تا از دکترای اونجا صحبت کرده و ناراحتی منو براشون شرح داده. اونا ادعا کردن که میتونن منو عمل کنن! (ر.ک. بکش چون صید و در خونم بغلطان)
(همونطور که اشاره شد کوچکترین خون ریزی براش خطرناک بود چه برسه به عمل جراحی)
اما هفته ی بعدش شد و بی مقدمه گفت: «فردا دارم میرم کربلا!!!»


مطلب بعدی: کربلای شهید ایلیا

 

حرف آخر:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثــبت است بر جـریـده ی عــالـم دوام مــا

 

حیدر مدد


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 103 فروردین 9

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 307067
بازدید امروز: 9

بازدید دیروز:12


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.