در وسعت کبود شب، با یک بقل آرزو، رفتم برای چیدن صبح. رفتم به سوی آبی آرام شبستان، به پیشواز مسجد؛ در آستانه لیلةالقدر. تنها نصیب من تماشا بود و تماشا. و در کوچههای خیس صورتم، یادت با گامهای بارانی دعا و دستان التماس به هم آمیخت. [در حالیکه کولهبارت را میبستی، در گوشم آخرین و داغترین حلاوت سخنت را نجوا کردی. تمام تنم مور مور شد. بیخبر به راه افتادی. کمر سفر را محکم بسته بودی. هرگز راضی نشدی لحظهای برگردی تا سیمایت را ببینم. گفته بودی که «وصال مدفن عشق است.» و رفتی و رفتی...]
و من هنوز در این حسرتم، که چرا پر پروازی ندارم.
* * *
سلام
یک سال گذشت. ولی نه از رفتنت، که از ما گذشت. دردهایت شفا گرفتند. ولی بر دردهای ما افزوده شد. یک سال کهنهتر شدیم؛ فرسودهتر. و تو...
یک سال است که گمنام اهل زمینی و ستارهی آسمان. و چهقدر از ما دوری و به ما نزدیکی. به حساب اینجا، شاید یکسال نوری از ما فاصله گرفتی! ولی هنوز در سینههای ما میتپی! چهگونه است؟
چهطور باور کنیم نبودنت را؟ چهگونه یکسال حضور ماندگارت را انکار کنیم؟ چرا به خود دروغ بگوییم؟ در حالی که همیشه و همهجا یادت با ما بود. نه تنها یادت، که حضور دائمیات؛ در تمام فراز و نشیبهای این سال. سال تلخ و شیرین! در اوج غمها و شادیها. و چه اسراری که هنوز سربسته ماندهاند!
اصلاً «نمیتوانستیم» یادت را از حیاط ذهنمان بیرون کنیم. درست در اوج شادیِ دیگران ناگاه با غم تو انگشتنما میشدیم. و آنگاه که همه ناراحت بودند، تازه یاد خندههایت میافتادیم! زندگیمان را تناقض زیبایی فرا گرفت. ما را با همه غریبه کردی. و آن قدر خسیس بودی که نمیخواستی حتی لحظهای از لحظات سبز ما را از دست بدهی، در همهی آنها جا خوش کردی! راستی یادت میآید!؟ اگر حکم نبود رویم را از خانه بر میگرداندم و قامت زیبایت را جستوجو میکردم؛ آنگاه که قدمهایم را با ضرب آهنگ قدمهایت برمیداشتم و تو حج نرفتهات را بهرخم میکشیدی!
و باز هم ما ... مدام دلهای کوچکمان را پرپر میکردیم و در پای قدوم خاطرت میریختیم. ثانیهها را وقف انتظارت میگذاشتیم تا شاید شبی رؤیای وصلت را به تصویر بکشیم. قاب عکس ندیدهات را سخت به سینه میچسباندیم. و هر لحظه منتظر بودیم تا سواری، آشنایی یا حتی رهگذری، پیراهنی از تو بر چشم دل پرپر شدهمان میانداخت و میگفت:
یـوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور!
کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور!
ولی... چه بگویم؟ شکایت کنم؟ از تو؟ یا از خدای تو؟
میخواهی در این دل بشینی، بشین؛ ولی نه اینگونه! چرا عذابمان میدهی؟ بهراستی چه میخواهی از این دل؟ با غم عشقت هر ساعت پیرترمان میکنی. صاحب این دل تو نیستی که آنرا اینگونه پرپر میکنی! همان که مالک دل توست، این قلب هم در کف اختیار اوست.
اگر آنرا میخواهی بایستی شفیع لکههای سیاهش باشی.
قبول میکنی؟
میدانی چهقـــــــدر بیآبرویی در پس این لکهها خوابیده؟ این زنگارها آبرویت را میبرند. بایستی آنها را هم بخری.
قبول میکنی؟
درضمن...! دل من آداب نمیداند؛ باید پا به پای لنگش هم بیایی.
باز هم قبول میکنی؟؟؟
پس قبری برای این «من» بکن تا سلطان قلبها «ما» را با هم یکی کند!
عزیزم عیدت و تولدت مبارک!
* * *
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست نمیدانم
تو میروی بهسلامت، ســـــلام مــا برسانی
حیدر مدد