سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● مدفن عشق سه شنبه 85 آبان 2 - ساعت 3:28 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

در وسعت کبود شب، با یک بقل آرزو، رفتم برای چیدن صبح. رفتم به سوی آبی آرام شبستان، به پیشواز مسجد؛ در آستانه‌ لیلةالقدر. تنها نصیب من تماشا بود و تماشا. و در کوچه‌های خیس صورتم، یادت با گام‌های بارانی دعا و دستان التماس به هم آمیخت. [در حالی‌که کوله‌بارت را می‌بستی، در گوشم آخرین و داغ‌ترین حلاوت سخنت را نجوا کردی. تمام تنم مور مور شد. بی‌خبر به راه افتادی. کمر سفر را محکم بسته بودی. هرگز راضی نشدی لحظه‌ای برگردی تا سیمایت را ببینم. گفته بودی که «وصال مدفن عشق است.» و رفتی و رفتی...]
و من هنوز در این حسرتم، که چرا پر پروازی ندارم.

 

* * *

 

سلام

یک سال گذشت. ولی نه از رفتنت، که از ما گذشت. دردهایت شفا گرفتند. ولی بر دردهای ما افزوده شد. یک سال کهنه‌تر شدیم؛ فرسوده‌تر. و تو...

یک سال است که گمنام اهل زمینی و ستاره‌ی آسمان. و چه‌قدر از ما دوری و به ما نزدیکی. به حساب این‌جا، شاید یک‌سال نوری از ما فاصله گرفتی! ولی هنوز در سینه‌های ما می‌تپی! چه‌گونه‌ است؟

چه‌طور باور کنیم نبودنت را؟ چه‌گونه یک‌سال حضور ماندگارت را انکار کنیم؟ چرا به خود دروغ بگوییم؟ در حالی که همیشه و همه‌جا یادت با ما بود. نه تنها یادت، که حضور دائمی‌ات؛ در تمام فراز و نشیب‌های این سال. سال تلخ و شیرین! در اوج غم‌ها و شادی‌ها. و چه اسراری که هنوز سربسته مانده‌اند!

اصلاً «نمی‌توانستیم» یادت را از حیاط ذهنمان بیرون کنیم. درست در اوج شادیِ دیگران ناگاه با غم تو انگشت‌نما می‌شدیم. و آن‌گاه که همه ناراحت بودند، تازه یاد خنده‌هایت می‌افتادیم! زندگی‌مان را تناقض زیبایی فرا گرفت. ما را با همه غریبه کردی. و آن قدر خسیس بودی که نمی‌خواستی حتی لحظه‌ای از لحظات سبز ما را از دست بدهی، در همه‌ی آن‌ها جا خوش کردی! راستی یادت می‌آید!؟ اگر حکم نبود رویم را از خانه بر می‌گرداندم و قامت زیبایت را جست‌وجو می‌کردم؛ آن‌گاه که قدم‌هایم را با ضرب آهنگ قدم‌هایت برمی‌داشتم و تو حج نرفته‌ات را به‌رخم می‌کشیدی!

و باز هم ما ... مدام دل‌های کوچکمان را پرپر می‌کردیم و در پای قدوم خاطرت می‌ریختیم. ثانیه‌ها را وقف انتظارت می‌گذاشتیم تا شاید شبی رؤیای وصلت را به تصویر بکشیم. قاب عکس ندیده‌ات را سخت به سینه می‌چسباندیم. و هر لحظه منتظر بودیم تا سواری، آشنایی یا حتی رهگذری، پیراهنی از تو بر چشم دل پرپر شده‌مان می‌انداخت و می‌گفت:
یـوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور!
کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور!
ولی... چه بگویم؟ شکایت کنم؟ از تو؟ یا از خدای تو؟

می‌خواهی در این دل بشینی، بشین؛ ولی نه این‌گونه! چرا عذابمان می‌دهی؟ به‌راستی چه می‌خواهی از این دل؟ با غم عشقت هر ساعت پیرترمان می‌کنی. صاحب این دل تو نیستی که آن‌را این‌گونه پرپر می‌کنی! همان که مالک دل توست، این قلب هم در کف اختیار اوست.
اگر آن‌را می‌خواهی بایستی شفیع لکه‌های سیاهش باشی.

قبول می‌کنی؟

می‌دانی چه‌قـــــــدر بی‌آبرویی در پس این لکه‌ها خوابیده؟ این زنگارها آبرویت را می‌برند. بایستی آن‌ها را هم بخری.

قبول می‌کنی؟

درضمن...! دل من آداب نمی‌داند؛ باید پا به پای لنگش هم بیایی.

باز هم قبول می‌کنی؟؟؟

 

پس قبری برای این «من» بکن تا سلطان قلب‌ها «ما» را با هم یکی کند!

 

عزیزم عیدت و تولدت مبارک!

 


 

* * *

 

 


من ای صبا ره رفتن به کوی دوست نمی‌دانم
تو می‌روی به‌سلامت، ســـــلام مــا برسانی
 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شنبه 103 آذر 3

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311575
بازدید امروز: 31

بازدید دیروز:73


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.