• وبلاگ : ارميا
  • يادداشت : امام و ارميا - قسمت اوّل
  • نظرات : 3 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اون روز صبح از اول روز راديو داشت قرآن پخش مي كرد من و دوستان هم اتاقيم هر كدوم يه گوشه كز كرده بوديم و مثل منگ ها به هم نگاه مي كرديم و مثل اين كه با هم قهربوديم منتظر اخبار بوديم ساعت 7 شد همينكه گفت انا لله و انا اليه راجعون ديگه طاقت نياورديم بغز گلومون تركيد همه زديم زير گريه شايد هيچوقت جلوي همديگه گريه بلند بلند نكرده بوديم اما اونجا ديگه كسي به كسي توجه نداشت ......

    دوست عزيز ماجراي شما من را به ياد خاطرات سختي از دوران زندگيم انداخت اما گفتن اين ها براي نسل سومي ها لازمه دستت درد نكنه

    موضوع از قرآن بپرس درباره گر ايزد ز حكمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگري ا ست بخوانيد و نظر دهيد