سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● امام و ارمیا - قسمت اوّل پنج شنبه 85 خرداد 4 - ساعت 7:0 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

. . .

* * *

   - آقای... ببخشین، اسمتون خاطرم نیست.
   - ارمیا. ارمیا معمر.
   - آقای ارمیا... ارمیا، درست گفتم که، بیاین این‌جا. آقا ما شما رو هنوز نمی‌شناسیم. البته پیش‌کار گفت که یه کارگر جدید اومده این‌جا. دوست داشتم ببینمتون.
   حتی در ارمیا این میل هم به وچود نیامد که بگوید کارگر نیست. برایش مهم نبود که او را کارگری ساده بدانند.
   - شما خودتون باید حسابتون رو با کاووس بکنین. شما که با ما کاری ندارین؟
   ارمیا سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. خیلی مایل نبود حرف بزند. رییس هم این را فهمیده بود. به معدن‌چی‌ها نگاه می‌کرد. مثل یک بچه‌ی پنج شش ساله وقتی از باز کردن اسباب‌بازی نو خوشحال می‌شود، تمام معدن‌چی‌ها دور جعبه‌ی رادیو ایستاده بودند. روی چهره‌شان لبخندی مثل خنده‌ی همان بچه‌ی پنج شش ساله نقش بسته بود. حتی زن علی هم می‌خندید. رییس هم از اوضاع راضی به نظر می‌رسید. او هم به طرزی ناخودآگاه از خوشحالی معدن‌چیان، خوشحال بود. رادیو را از جعبه درآوردند. نایلون رادیوی نو را به دقت باز کردند. مرتضی سیم رادیو را به رادیو وصل کرد و دو شاخه را به برق زد.
   - بچه‌ها یواش. انقدر بهش ور نرین. یه نفر، یه نفر اون دکمه رو بزنه. نه پیرمرد یواش. چه خبرته نورعلی!؟ حمید تو روشن کن. آروم. یه فشارش بدی روشن می‌شه. آروم. دکمه‌ی رادیوه، اهرم مته که نیست!
   رادیو هنوز موجی را نگرفته بود. با صدای بلند خرخر کرد. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند.
   - خب حالا آنتنش رو باز کنین. یواش. همون قده. بُلن‌تر نمی‌شه. خب حالا پیچشو بچرخون تا موجشو بگیری. یواش...
   در اتاق نورعلی، چهار معدن‌چی، زن علی، آقای رییس و ارمیا منتظر بودند تا حمید موج رادیو را پیدا کند. حمید به آرامی پیچ رادیو را می‌چرخاند. موج رادیو پیدا شد.

   - . . . ساعت هفت بامداد. این‌جا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران . . . بسم الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست . . .

   رادیو داشت حرف می‌زد. همه خوشحال بودند. انگار برای اولین بار رادیو را کشف کرده بودند. پیرمرد بلند بلند می‌خندید، آن چنان قهقه می‌زد که دندان‌های زردش به نحو نامطبوعی مشخص شده بود.
   - عجب موجش صافه!
   - آقای رییس دستت درد نکنه،‌خیلی عالیه.
   - خب حق شماها بود. این چند وقته خیلی خوب کار کرده بودین.

   - . . . به همین مناسبت از سوی حجت الاسلام سید احمد خمینی، فرزند امام خمینی، بیانیه‌ای به این شرح منتشر شد. بسم الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. یا ایتها النفس المطمئنة. ارجعی الی ربک راضیة مرضیة. فادخلی فی عبادی. وادخلی جنتی. روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست و دل مالامال از عشق به خدا و بندگان رنج کشیده‌ی صالحش از تپش ایستاد. اما دل‌های دردمندی که لب‌ریز از عشق به خمینیست تا ابد خواهد تپید و خورشید امام، تابناک‌تر از گذشته به عالم و آدم خواهد تابید . . .

 

   همه محو صدای رادیو بودند. ارمیا مثل دیوانه‌ها شده بود. کسی به ارمیا توجه نداشت. از جا بلند شد. رییس متوجه راه رفتن ارمیا شد. مقداری از پوست سفید ارمیا که از کنار انبوه ریش‌هایش مشخص بود، سرخ شده بود. رگ‌های گردنش به اندازه قطر انگشت، کلفت شده بود. عضلات گونه‌اش می‌لرزید. انگار نه انگار این همان ارمیای آرام چند لحظه پیش است. حلقه‌ی معدن‌چیان را که مشتاق و از خودبیخود دور رادیو ایستاده بودند، کنار زد. صدایش می‌لرزید. هیچ کس باور نمی‌کرد این صدای بلند، مردانه و خشن، متعلق به ارمیا باشد.
   - تو داری چی می‌گی؟ حواست هست!؟
   ساکت شدند. هرکس فکر می‌کرد که ارمیا با او است. ارمیا به طرف هیچ کدام نرفت. رادیو را با دو دست بلند کرد. رادیو را جلوی صورت گرفته بود. انگار صورت دشمنش را در میان دو دست گرفته باشد.
   - تو نمی‌فهمی داری چی می‌گی! مَرد، مگه امامم می‌میره!؟ داری چی می‌گی؟
   سرش را بلند کرد. به معدن‌چیان که حالا کم‌کم از حرف‌های او و رادیو چیزهایی دستگیرشان می‌شد، نگاهی کرد.
   - شماها مگه نمی‌فهمین این داره چی میگه؟ این نمی‌فهمه! حواسش نیست! اشتباهی داره می‌گه!
   حالتی عصبی پیدا کرده بود. صدایش می‌لرزید. اشک مثل باران از چشمش سرازیر بود. در عین حال می‌خندید. شوکه شده بود. آرام‌تر حرف می‌زد.
   - این اشتباه می‌کنه. شماها باور نکنین. حواسش نیست. داره پرت می‌گه. امام؟ آخه مگه می‌شه؟ ما واسه‌ی امام زنده‌ایم. نه حواسش نیست . . .
   گوینده‌ی رادیو با صدایی لرزان ادامه می‌داد:

   - . . . خدایا اگر اینک بنده‌ی عاشق تو در جوار رحمت متعالیت مأوا گرفته است و توفان عشق دل دریاییش، بر کرانه‌ی قربت به اطمینان و سکون رسیده است اما تو خود می‌دانی که این مصیبت عظمی، توفان غم ارتحال پیامبر عظیم الشأن اسلام را در دل‌ها بر پا کرده است و مصیبتی این چنین باعظمت را تنها لطف تو می‌تواند تسلی بخش باشد . . .

   رادیو را به صورتش نزدیک کرد.
   - تو داری چی می‌گی؟ این دیگه چه شوخییه؟ مگه می‌شه امام بمیره؟ مگه امامم می‌میره؟ می‌فهمی چی داری می‌گی؟!
   رادیو تز دست ارمیا رها شده بود و روی میز افتاده بود. پوسته‌ی پلاستیکیش ترک خورده بود اما برای کسی مهم نبود. رادیو همچنان ادامه می‌داد.

   - . . . خدایا به جان واصل امامی که شهامت و شهادت و عزت و سربلندی را در سیاه‌ترین دوره‌ی حاکمیت استکبار به امت مظلوم بخشید، به دل دردمند بندگان خوبت که حق رهبری امام بزرگ خویش را به خوبی ادا کرده و می‌کنند، صبر و سلابت عنایت فرما. خمینی روح خدا در کالبد زمان بود و روح خدا جاودانه است. و این سنت تغییر ناپذیر ربوبی است که مردان بزرگ که مظهر حقیقت ناب‌اند چون درگذرند، خورشید وجودشان در افقی بالاتر در آسمان جان انسان‌های حقیقت‌جو طلوع خواهد کرد. و اندیشه و آرمانشان سلسله جنبان تاریخ خواهد شد . . .


* * *

   ارمیا مثل دیوانه‌ها دور اتاق راه می‌رفت. گاهی سرش را به دیوار تکیه می‌داد. مثل باران از گونه‌هایش اشک می‌ریخت. همه گیج بودند. هنوز باور نکرده بودند. نورعلی ارمیا را در آغوش گرفت.
   - آقای ارمینا مهم نیست. گریه نکن. حالا شاید دروغ باشه. معلوم نیست. رادیوش نو بوده!
   پیرمرد نمی‌دانست چه می‌گوید. از گریه‌ی ارمیا گریه‌اش گرفته بود. بقیه گیج بودند. رییس هم سعی می‌کرد ارمیا را آرام کند.
   - پسرم گریه نکن. اونم مثل ماها آدم بوده. هر آدمی یه روز می‌میره. دیگه خواست خدا بوده. از دست ماها که کاری ساخته نیست.
   رییس، حتی خودش هم حرف‌های خودش را باور نکرد. امام مثل آنها نبود!
   معدن‌چی‌ها تازه به حالت عادی برگشته بودند. حمید شله، ناخودآگاه ترک پوسته‌ی رادیو را به دقت بررسی می‌کرد!

 

 

 

* * *

 

 

 

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعه 103 اردیبهشت 7

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 307586
بازدید امروز: 14

بازدید دیروز:42


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.