داشتم ميگفتم :
قصه نگم و خلاصه كنم :
آه و ناله ديگه بسه .
امروز نوبت ماست كه روي صحنه بريم .
بچه ها هركدومشون كه رفتن وقتي ازشون خبر ميگيري معلوم ميشه كه همشون حداقل يكي دو تا از اعضاي خانوادشون رو از دست دادن ولي تو حرفهاشون اثري از غم نيست .......( حشام زنگ زد بجاي اينكه اون گريه كنه و... من گريه كردم .... مكالمه مون رو ضبط كردم .... مثل روضه هاي فراق مي مونه )
همشون شدن يه پا كربلايي ...