صدای انفجار آمد. ... سنگرش رفت هوا ! ... هر چه صدایش زدیم، جواب نداد. ... رفتیم جلو. ... سرش پر از ترکش شده بود. ... جیبهایش را خالی کردیم. ... یک کاغذ جالب توش پیدا کردیم. تو کاغذ نوشته شده بود:
شــنــبــــه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل
یک شنبـه: زود تمام کردن نماز شب
دو شنـبــه: فراموش کردن سجده شکر یومیه
سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن
چهارشنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن
پنجــشنبه: پیش دستی فرمانده در سلام کردن
جــمــعــــه: تمام نکردن صلواتهای مخصوص جمعه و رضایت دادن به 700 تا
اسمش حسینی بود.
« تازه رفته بود دبیرستان. »
* * *
◄ کوفه خشکسالی شد. ... آمدند نزد امیرالمؤمنین(ع). ... علی(ع) فرمود: « بروید پیش حسین.» ... حسین(ع) دعا کرد. ... بارون اومد. ... گفتند: « جبران می کنیم! »
◄ گفتم: « امام زمان! ما آمده ایم! چرا نمی آیید!؟ » فرمود: « کوفیها هم همین را گفتند. »
حیدر مدد