سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● امام و ارمیا - قسمت پایانی یکشنبه 85 خرداد 14 - ساعت 1:0 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

   امام رفت. سیل انسان‌ها به سمت بهشت زهرا در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار می‌جوشید. آن‌قدر تعداد آدم‌ها زیاد بود که از هر طیف و گروهی می‌شد نمونه‌ای پیدا کرد. زن‌ها، مردها و بچه‌ها، همه و همه به سمت بهشت زهرا می‌رفتند. هرکس با هر وسیله‌ای که داشت. در وانت‌ها و کامیون‌ها آن‌قدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود. از اندازه‌ی این حجم انسانی معلوم می‌شد که وسیله‌ی نقلیه اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت. البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو می‌رفت که سایر آدم‌ها پیاده می‌رفتند. قیافه‌ها متنوع بود. از هر قماش و دسته‌ای.
   زنی با چادری مشکی که لکه‌های قهوه‌ای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت. با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس امام را بالا گرفته بود. کودک کوچک که انگار پدر و مادرش را گم کرده بود، بی‌خیال و بدون توجه به جمعیت، جمعیت هم بی توجه نسبت به او. می‌خندید و در عرض جمعیت راه می‌رفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اولی به سرباز دومی چیزی گفت و خندید. دومی جوابش را نداد. خیره نگاه می‌کرد. مردی روی ویلچر نشسته بود. احتمالاً از جانبازان جنگ بود. ضجه می‌زد. انگار نه انگار که این همه آدم او را نگاه می‌کنند. انگار نه انگار که سرباز دومی هم او را نگاه می‌کند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلندبلند چیزی را فریاد می‌زد و می‌رفت. لحنش به دعوا می‌زد. مردی بلند قامت و موقر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمییز سفید، کراوات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود، زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گلی شده بود. چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آنها بود. از بقیه تندتر راه می‌رفتند. دست هم را گرفته بودند و می‌دویدند. انگار تلوتلو می‌خوردند. دو تاشان لباس فرم سیاه پوشیده بودند. تقریباً همه‌شان دور گردن چپیه انداخته بودند. مردی جوان با همسر و کودکش. کودک می‌خندید و منتظر نگاه محبت آمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خنده کودک هم می‌گریستند. موتورسواران خیلی سریع از بین مردم می‌گذشتند. بی‌توجه به شلوغی و برخورد با آدم‌ها. دو ترکه یا سه ترکه. اگر کسی یک نفری سوار موتور بود، اولین نفری که او را می‌دید به سرعت پشت موتور می‌پرید. صاحب موتور اعتراضی نمی‌کرد. هیچ کس احساس مالکیت نسبت به چیزی نداشت. راه برای اتومبیل‌ها بسته شده بود. مردی که اتومبیلش جلوی صف اتومبیل‌ها بود، از ماشین پیاده شد. صورت گوشت‌آلودی داشت. سر کچلش سرخ شده بود. عرق کرده بود. با آن سبیل‌های پرش، قیافه‌اش به کاسب‌ها می‌خورد. از ماشین پیاده شد. بدون توجه به بوق ماشین‌ها پشتی، شروع کرد به دویدن میان جمعیت. انگار می‌خواست قبل از همه به بهشت زهرا برسد. چند نفر ماشینش را به طرف کنار خیابان هل دادند. کسی پشت فرمان ننشسته بود. ماشین در جوی آب کنار خیابان افتاد و متوقف شد. هلی‌کوپترها آن‌قدر زیاد شده بودند که پروازشان مثل پرواز دسته‌های کلاغ، برای مردم عادی بود. گاهی در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند. به نظر می‌آمد که به درخت‌های اطراف خیابان گیر می‌کنند. یکی در این میانه بستنی می‌فروخت. مردم برای بچه‌هایشان بستنی می‌خریدند. بچه‌ها خیلی کیف می‌کردند. در این گرما بستنی می‌چسبید. بچه‌هایی که به سن عقل رسیده بودند، بستنی را می‌خوردند اما رضایتشان را مخفی می‌کردند. خانه‌هایی که اطراف خیابان بودند، درهایشان باز بود. از بیشتر خانه‌ها شلنگ‌های آب را بیرون آورده بودند. کودکان و گاهی هم بزرگ‌ترها، آب را به سمت بالا می‌پاشیدند. آب مثل قطرات ریز باران روی سر مردم فرود می‌آمد. هوا گرم بود. انگار از هرم گرمایی بود که از نفس جمعیت بیرون می‌زد. بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. گاه‌گاهی بر خلاف مسیر جمعیت، آمبولانسی با چراغ‌های روشن می‌آمد. حتی صدای گوش خراش آژیرش، مردم را از جلوی راهش دور نمی‌کرد. انگار جلوتر که شلوغ‌تر می‌شد، بعضی غش می‌کردند و یا زیر دست و پا می‌ماندند. روی کاپوت آمبولانس یکی با روپوش سفید هلال احمر نشسته بود.
   - داداش برو کنار. برو کنار، مریض داریم. آقا برو کنار.
   تا سپر آمبولانس ضربه‌ای آرام به مردم نمی‌زد، کسی از سر راهش کنار نمی‌رفت. راننده‌ی آمبولانس چیزی نمی‌دید. مردی جوان با روپوش هلال احمر روی کاپوت نشسته بود و جلوی چشمانش را گرفته بود. البته اگر چیزی هم می‌دید، فرق زیادی نمی‌کرد. آمبولانس فشار می‌آورد. جنگ تکنولوژی با آدم‌ها. آدم‌ها موفق‌تر بودند. اگر لطف نمی‌کردند و کنار نمی‌رفتند، زور آمبولانس به آنها نمی‌رسید.
   یک هواپیمای سم‌پاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابان‌های پهن منتهی به بهشت زهرا آب می‌پاشید. این یکی را خیلی‌ها با دست نشان می‌دادند.
   قیافه‌ها غریب بود. نوعی بهت در چهره‌ها بود که جلوی نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف می‌زدند. بعضی‌ها هم ساکت می‌دویدند. خیلی‌ها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، می‌دویدند. وقتی تنه‌شان به تنه جلویی می‌خورد، جلویی به آنها راه می‌داد. می‌دانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گِل زده بود. رنگ قهوه‌ای روشن روی موهای سیاه. بعضی‌ها پرچم و کتل‌های محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار می‌داد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی‌داد.
   - ایران دربه‌در شده، بسیجی بی‌پدر شده.
   - امام رفت.
   - آقا حالا چی می‌شه؟ کسی میاد رو کار؟ نظام چی می‌شه؟
   - خدا بزرگه. این انقلاب نمی‌خوره زمین.
   - خدا خودش نگه داره.
   - هیچ کس نمی‌تونه جای امام رو بگیره.
   - ما هر چی داشتیم، از امام داشتیم.
   - عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت شکن پیش خداست امروز، مهدی صاحب‌زمان صاحب عزاست امروز.
   - آقا کوچولو، بابا مامانت کجان؟ برو دستشون رو بگیر.
   - بابام شهید شده آقا. من خودم بزرگم.
   - خمینی من سه تا پسرو داده بودم واست. حالا کجا رفتی. خمینی من رو هم با خودت ببر.
   - بی‌پدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان شصت و هشته. اون موقع چهل و دو بود. بیست و پنج سال. منم بیست و پنج سالمه. من بابام رو ندیده بودم. مردُم! تو این مدت من به همه می‌گفتم، من بابا دارم. حالا بابای منم مرده، دوباره مرده!
   - آی آقامُوا . . .
   حرفش را خورد. پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پا را بردارد.
   - آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا رو خاک می‌کنن، الان آدم بیاد زمین بخره. بعداً کافه بزنه و رستوران و چه می‌دونم . . . بازار. این جا زیارتی می‌شه عزیز دلم. این جا گنبد و بارگاه درست می‌کنن. حالا ببین. همین زمینای شخم خورده، حالا می‌شه خدا تومن.
کسی که در کنارش بود حتی سری هم تکان نداد.
   - یه دقه وایسا. بذا من این رو بکِشم کنار. دِ بابا صب کن. مصّب داشته باش. غش کرده. وایسا!
   - آی امام. من نمی‌ذارم خاکت کنن. امام نمرده. امام نمی‌میره بی‌ناموسا.
   از دهان جوان غش کرده کف می‌ریخت.
   - یا ایتها النفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیة مرضیة . . .
   لندکروز سپاه که از بلندگویش صدای قرآن می‌آمد، به سختی عبور کرد.
   - خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چی به سر ما میاد؟
   - نترس برادر. هستن. این انقلاب مال اسلامه. خود خدا نگهش می‌داره. مگه می‌شه خون این همه شهید از بین بره؟
   - خدا خودش نگه داره.
   - بی‌بی‌سی غلط کرد با تو! کدوم جنگ؟ قدرت چیه دیگه؟ این همه آدم این جاس. جنگ اگه بشه، به اسم علی قسم، جرشون می‌دم. اصلاً کی با کی جنگ می‌کنه؟
   - نه بابا. جنگ که نه. از قبل فکرا شده بود. ببین اصلاً انگاری جای دفنم مشخص شده بود. الان رهبر تعیین کردن. آقای خامنه‌ای مثل شیر وایساده.
   - حالا می‌بینیم.
  
- وایسا ببین.
   - حالا امام رو چه جوری میارن؟
   - یه ماشینایی بود تو مصلی، کامیون مانند. با اون میارن.
   - از کجا رد می‌شه. دو تا راه که بیشتر نیست، هر دو تاش . . .
   - نه آقا با هلی‌کوپتر میارن.
   - پس تشییع چی می‌شه؟ بالاخره سنته، مستحبه.
   - پس این همه آدم اومدن تشییع عمه‌ی من؟ ثوابش می‌رسه آقا.
   - اصلاً نمی‌شه تشییع کرد.

* * *

   سه شنبه شانزده خرداد شصت و هشت بود. هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمان‌ها معلوم بودند، درخت‌ها و تیرهای برق. بقیه‌ی زمین همه جا سیاه بود. جاده‌هایی که به بهشت زهرا منتهی می‌شد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود او را در بهشت زهرا دفن کنند. زمینی در شرق بهشت زهرا برای دفن امام آماده کرده بودند. همه‌ی این کارها یک‌شبه انجام شده بود. در این مورد آینده نگری کرده بودند. زمین خاکی بود. هنوز هیچ تأسیساتی در زمین مستقر نشده بود. ضلع غربی زمین به بهشت زهرا می‌خورد. ضلع شمالیش هم ابتدای اتوبان تهران قم بود. زمین وسیع بود و خاکی. این که یک‌شبه این زمین را به نوعی محصور کنند و دورش دیواری درست کنند، کار ساده‌ای نبود. دورتادور محلی که قرار بود امام دفن شود را با کانتینر و اتاقک‌های پیش ساخته محصور کنند. چهار جرثقیل بزرگ از شب تا صبح کانتینرها را دور هم قرار می‌داده‌اند. منطقه‌ای به اندازه‌ی یک هکتار را محصور کرده بودند. تنها را ورودی، فاصله‌ای بود بین دو کانتینر، تقریباً به طول یک کانتینر. حدود ده دوازده متر. کانتینرها را دوتادوتا روی هم گذاشته بودند تا جمعیت نتوانند روی کانتینر بیایند. در حقیقت با کانتینرها دیواری دو طبقه ساخته بودند. کانتینرها بدون درز به هم چسبیده بودند. کانتینر البته هیچ جای دستی برای بالا رفتن ندارد. ولی روی کانتینرها مملو از جمعیت بود. سقف چند تا از کانتینرها بریده بود. سقف کانتینر تحمل بار ندارد. تراکم زیاد انسان‌ها روی دیوار این منطقه محصور شده، روی سقف کانتینرها، سقف را که از جنس ورق آهن بود، مثل کاغذ پاره کرده بود. آدم‌ها مثل اشیایی بی‌جان به داخل کانتینر ریخته بودند. داخل منطقه‌ی محصور شده که احتمالاً قرار بوده خلوت باشد، تا مراسم تدفین در آرامش انجام شود، از جمعیت پر بود. مأمورانی که برای حفظ نظم و جلوگیری از هجوم جمعیت، زنجیری انسانی تشکیل داده بودند، خودشان از همه زودتر این زنجیر را پاره کردند. همان دوازده متر راه ورودی کافی بود تا سیل جمعیت به داخل منطقه محصور شده بیایند. سیل جمعیت به عرض شاید صدها متر می‌خواستند از این ده متر به داخل منطقه‌ی محصور شده راه پیدا کنند. همه به دلیل نامعلوم می‌خواستند به داخل این منطقه بیایند. حسی غریب در مردم، آنها را مجبور می‌کرد که از دفن امام جلوگیری کنند. هلی‌کوپتر حامل تابوت روی سر جمعیت آن‌قدر پایین می‌آمد که به نظر می‌رسید ملخ دمش با سر و دست مردم برخورد می‌کند. هلی‌کوپتر سعی می‌کرد جمعیت را بترساند و فراری دهد. اما جمعیتی که سال‌ها با جنگ و موشک و هواپیما مثل یک واقعه‌ی طبیعی برخورد کرده بود، از یک هلی‌کوپتر نمی‌ترسید. جمعیت مانع فرود هلی‌کوپتر می‌شدند. هلی‌کوپتر شاید تا یک متری زمین نزدیک می‌شد. مردم خم می‌شدند. روی زمین دراز می‌کشیدند. اما اجازه نمی‌دادند تا هلی‌کوپتر روی زمین بنشیند. این صحنه چندین بار تکرار شد. شاید هیچ کس دلیل عقلانی برای این ممانعت نداشت! اما همه‌ی کارها عقلانی نیستند.
   اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر می‌شوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمی‌کنند. صدهزار نفر آدم با یک میلیون با ده میلیون خیلی تفاوت ندارند. هیچ کس اندازه‌ی دریا را برحسب تعداد قطره‌ها نمی‌گوید. دریایی از آدم. اگرچه دریا را از ماهی‌ها گرفته بودند، ماهی‌ها خود دریا شده بودند.
   دریا موجی غریب داشت. بلند و توفنده. آدم‌ها را به دیواره‌ی کانتینرها می‌زد. بعضی روی زمین می‌افتادند. آدم‌های دیگر بلافاصله رویشان را پر می‌کردند.
   از قم به طرف تهران، بعد از دریاچه نمک، بستر خاکی دشت‌ها بسیار و متنوع و گونه‌گون است. بعد از دریاچه نمک، کوه‌های سی مایلی که بیشتر به تپه می‌مانند، خاک‌های سرخ دارند، با پوسته‌ای سفت و محکم. بعد کوه کهریزک، از آنجا به بعد خاک‌ها آرام‌آرم قهوه‌ای می‌شوند. رنگشان روشن‌تر می‌شود و حالت رمل پیدا می‌کنند. سطح رویشان هم شل می‌شود. با اندک بادی که می‌وزد، خاک بلند می‌شود و در هوا حل می‌شود. این سیر ادامه دارد تا بهشت زهرا. نزدیک بهشت زهرا خاک‌ها مثل خاک‌های جنوب می‌شوند. خاک‌های بهشت زهرا مثل خاک‌های جنوب‌اند. این شاید به خاطر به خاک سپردن بعضی آدم‌ها در بهشت زهرا باشد. آدم‌هایی که گوشت و پوست و استخوانشان از خاک‌های جنوب ساخته شده است!
   بوی خاک‌های جنوب را همه حس می‌کردند. خاصه آنهایی که لباس‌های خاکی و سبز تنشان بود. خاصه آنهایی که با ویلچر آمده بودند.


 


 


 


 

 

 

* * *

 

پی نوشت:

مطالبی که تحت عنوان «امام و ارمیا» خدمتتان عرضه شد، فصل هفدهم تا بیستم کتاب ارمیا نوشته رضا امیرخانی (چاپ دوم) بودند که هیچ گونه دخل و تصرفی در آن صورت نگرفت.

می‌توانید فصل بیست و یکم را از خود کتاب مطالعه بفرمایید.

 

* * *

 

حرف آخر:

«خمینی کبیر(رحمة‏الله‏علیه)، عارف واصلی که بر بام عرفان ایستاده، عظمتی به اندازه اسلام دارد.»

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شنبه 103 اردیبهشت 8

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 307603
بازدید امروز: 6

بازدید دیروز:25


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.