سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● دُردانه‌ی حق چهارشنبه 85 اسفند 16 - ساعت 6:20 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

     پنج، شش ساله بودم که برای اولین بار روزه گرفتم. یک روزﮤ مستحبی. بدنم طاقت آن هوای گرم و شرجی را نداشت. هُرم گرما به ضعف و عطشم می‌افزود؛ ولی تا مغرب صبر کردم. موقع افطار شد. برادرم با آب و غذا به سراغم آمد. تعارف کرد ولی من نخوردم.
     - چرا افطار نمی‌کنی؟
     - چه می‌دهی در مقابل روزه‌ای که گرفتم؟
     - چه می‌دهم!؟ ... نصف عبادت‌های عمرم را؛ به «دوستانت»!
     یک نَفَسش هم کافی بود، ولی من راضی نشدم!
     برادرم دست به دامن مادر شد.
     - قبول باشد پسرم! مادر چرا افطار نمی‌کنی؟
     - مادر!؟ ... در برابر روزه‌ای که گرفتم چه می‌دهی؟
     - میوﮤ دلم! نصف عبادت‌های عمرم را به «دوستان تو» می‌دهم. افطار کن عزیزم! ضعیف می‌شوی.
     باورم نمی‌شد! اسرار الهی در سینـﮥ مادرم جمع شده. فقط خدا می‌داند نصف عبادت‌های او چه عظمتی دارد. ولی باز دلم آرام نمی‌شد. هرچه مادر و برادرم اصرار کردند لب به غذا نزدم. تا اینکه پدر از مسجد آمد. مادر سراسیمه به سراغش رفت. ماجرا را برایش تعریف کرد. گفت که پسرش افطار نمی‌کند.
     پدر مرا در آغوش گرفت.
     - پسرم! روزه‌ای که گرفتی نزد خدا بسیار ارزشمند است. نمی‌خواهی با افطارت دل ما را شاد کنی!؟
     - پدر جان!؟ درعوض روزه‌ای که گرفتم چه می‌دهی؟
     - عزیزکم! من نیز همچون مادر و برادرت نصف عبادت‌های عمرم را به «دوستانت» می‌دهم!
     (خدایا چه می‌شنوم!؟ «تمامِ ایمان»، نصف عبادت‌های عمرش را به «دوستانم» می‌بخشد!)
     فقط یک ضربه‌ی پدرم در روز خندق از عبادت ثقلین برتر است. آن زمان تنها چهارده ماه از عمرم می‌گذشت؛ ولی بارها خاطرات آن روز و دیگر رشادت‌های پدرم را از زبان پدربزرگ و مادرم شنیده بودم.
     غم غریبی در دلم افتاد! دلم چیز دیگری می‌خواست. روزه‌ام را قربة إلی الله گرفته بودم. خالصِ خالص!... با عالی‌ترین عیار!... این همه بذل و بخششِ عزیزترین کسانم مرا راضی نمی‌کرد. باید با خودش معامله می‌کردم!
     لب به غذا نمی‌زدم. دیگر حتی توان حرف‌زدن هم نداشتم. فقط صدای گریه‌ی خواهرم بود که فضای ذهنم را پر می‌کرد. معصومانه گوشه‌ی اتاق کِز کرده بود و ملتمسانه به چشمانم می‌نگریست. نگاهمان به هم گره خورده بود. مدام اشک می‌ریخت. تحمل دیدن لب‌های خشکم را نداشت! اما انگار او هم همان چیزی را می‌خواست که من می‌خواستم.
     کم‌کم داشت بغض در گلویم جمع می‌شد؛ که پدر، برادرم را به سراغ جدمان فرستاد. -من و براردم پدربزرگ را بابا صدا می‌زدیم- بابا با عجله به سمت خانه‌ی ما آمد. راهی نبود و ایشان سریع خودش را به جمع ما رساند. با دیدن حال و روزم به‌شدت آشفته گردید.
     - ای شفیع امتم! چرا افطار نمی‌کنی!؟
     - بابا!؟ ...
     - جانم!؟
     - بابا چه می‌دهی در مقابل روزه‌ای که گرفتم؟
     - پسرم! نصف عبادت‌های عمرم را به «محبین و دوستانت» می‌بخشم! ... راضی شدی عزیزم!؟

غم سرتاسر قلبم را فراگرفت.                   پس معامله‌ام چه می‌شد؟
نه! من پاداش روزه‌ام را از خودش می‌خواهم.                  بغض راه گلویم را سد کرد.
توانم بریده شد.                   اشک‌های خواهر امانم را برید.
طاقت دیدن عطشم را نداشت.                   طاقت دیدن اشکش را نداشتم.
من کشتـﮥ اشکم.                   اشک‌های زینب(سلام‌الله‏علیها)...
اشک‌های زینب(سلام‌الله‏علیها)...                   از تحمل عطش سخت‌تر بود.
عطش                   زینب(سلام‌الله‏علیها)                   عطش
زینب(سلام‌الله‏علیها)                   عطش                   زینب(سلام‌الله‏علیها)
عطش           زینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب(سلام‌الله‏علیها)

 

 

 

 

 

 

 

بغضم ترکید.

حالت بابا عوض شد.
مثل آن زمان‌ها که آیه‌ای نازل می‌شود.

«ای محمّد! خدایت سلام می‌رساند. به حسین(علیه‌السلام) بگو هرچه خواهد به او دادیم. پرچم شفاعت در دستان اوست. مگذار اشک‌های خون پروردگارت به زمین برسد.»

 

 

حیدر مدد       

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شنبه 103 اردیبهشت 8

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 307604
بازدید امروز: 7

بازدید دیروز:25


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.