سيد رو چهار سال بود ميشناختم.خيلي با هم رفيق بوديم. هميشه با هاش مشورت مي كردم. آخه تومدرسه با هم كار مي كرديم. هميشه از برنامه هام براش مي گفتم و همه چيز رو با هاش هما هنگ مي كردم.
وقتي برنامه هام يه خورده پيچ در پيچ ميشد با لحني شاكي مي گفت : همش چسبيدي به دنيا و هي براش نقشه ميكشي. بابا اينقدرا هم جدي نيست .
اون موقع بود كه از شدت عصبانيت تا ميشد ميزدمش.
.....
آآآآآآآآآآه ه ه ه.....
يادش بخير تو اون عصبانيت يه خنده ي ريزي مي كرد و ميگفت : دوستت دارم.
تا مي خواستم جواب بدم ميگفت : حسين (ع)
........ آه.... يادش بخير