• وبلاگ : ارميا
  • يادداشت : مقتل - روايت يكم
  • نظرات : 5 خصوصي ، 28 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    تبريك ميگم زيبا مينويسي

    من با اجازه شما و با اسم خود شما يه چند خطي از اين مطلب رو تو وبلاگم گذاشتم

    اميد وارم مارو هم قابل بدوني و سري به من بزني و برام خيلي مهمه كه از نظر شما راجح به وبلاگم بدونم

    و اگه قابل دونستي تبادل لينك كنيم

    ديدم بستني ش افتاده رو زمين و قيف بستني ش تو دستش مونده ، هنوز دو سه تا دهن بيشتر ازش نخورده بود ،


    گفتم اشکال نداره يکي ديگه برات ميخرم.....


    بعد از اينکه کارم تو مغازه ي دوستم تموم شد زديم بيرون ، بهش گفتم : چي شد بستني ت افتاد ؟ گفت : بستني مُ گرفتم پشتم کج شد افتاد. گفتم خوب واسه چي گرفتي پشتت ؟ گفت : آخه ديدم دوستت ميبينه دلش آب ميشه.....



    يه دختر هفت هشت ساله نگران آب شدن دل يه پسر بيستُ چهار پنج ساله س....


    ولي بعضي از ماها که ادعاي بزرگي هم داريم ، حتي نگران شکستن دل آدما هم نيستم ، خيلي راحت مث آب خوردن به همه چي پشت ميکنيم ، به آدما پشت ميکنيم تا يه وقت به بستني هامون پشت نکرده باشيم ، تا حالا دقت کرديد بعضي ازما آدماي بزرگ نما به خاطر بستني هامون چيکارا که نمي کنيم ؟؟؟

    به اميد ديدار

    يا حق