خـــــــب! ... پس میخواهید از حج شهید ایلیا بدونید!؟ درسته!؟ پس اول اینو بخونید، تا براتون تعریف کنم ماجرا از چه قراره!
http://louhedel.parsiblog.com/14777.htm
بازم تأکید میکنم، تا اونو نخوندین متوجه ادامه مطلب هم نمیشیدا !
«عشرتگه خورشید»
http://louhedel.parsiblog.com/14777.htm
خوندینش!؟ پس دل بدید تا شهید ایلیا هم بهتون قلوه بده! (البته من خودم هم از ماجرا خبر نداشتم. بعد از فوت شهید ایلیا، آقا حامد گل گلاب برای بنده تعریف کردند):
می دونید «طرفی» که شهید ایلیا ازش اسم برده و تو وبلاگش نوشته: « اما این بار « طرف » فقط گفت: ظاهراً این بار طلبیده شدم.» کی بود؟
درسته! ... «طرف» خود شهید ایلیا ست! همونطور که اونجا هم نوشته چند باری قرار بود بره، ولی نمیشد. مثلا فروردین همین امسال، چند روز قبل از پرواز حالش بد شد و دکتر اجازه نداد بره. تو قرعه کشی انجمن هم بار اول و دوم که اسمش دراومد هی می گفت: «حالم خوب نیست، نمی تونم برم، من برا دو قدم راه رفتن هم مشکل دارم و...» راست هم می گفت. اون روزا حالش تعریف چندانی نداشت. ولی وقتی بار سوم هم اسم خودش دراومد دیگه نتونست چیزی بگه اما...
اما این بار هم نرفت! تو انجمنی که شهید ایلیا ازش اسم برده، یه پیرمرد پنجاه و شش ساله هست که به قول خودش وزیر چاییه! طفلک اونم خیلی آرزو داشت مدینه رو بیبنه. ظاهرا یه روز می شینه و سفره دلشو واسه ایلیا پهن می کنه. ایلیا هم می گه شما به جای من برو! ایلیا به «حاج قربون» گفته بود که قضیه سکرت بمونه ولی ایشون در عرض سه سوت ملت رو خبردار کرد. بعضیا به ایلیا می گفتن چرا چنین کاری کردی و این سفر قسمت خودت بوده و از این جور حرفا. ایلیا هم چند بیت شعر از مولوی نوشت و زد تو تابلو اعلانات انجمن:
ای قـوم بـه حـج رفـتـه کـجـایـیـد کـجـایـید؟
مـعـشـوق هـمـیـن جـاسـت! بـیایید بیایید
یـک دسـتـه ی گـل کـو اگـر آن باغ بدیدید!؟
یـک گـوهـر جـان کـو اگـر از بـحـر خـدایـید!؟
مـعـشـوق تـو هـم سـایـه ی دیوار به دیوار
در بـادیـه سـرگـشـته شما در چه هوایید!؟
گـر صـورت بـی صـورت مـعـشـوق بـبـیـنـید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــــار از راه بـه آن خــــانه بــــرفـــتـیـد
یــک بـار از ایــن خـانه بـر ایـن بـام بـرآیـیـد
.
.
.
و می گفت:
کعبه خود سنگ نشانی است که ره گم نشود
حـاجـی احـرام دگـر بـنـد بـبـیـن یـــار کـجـاسـت
همین آقای «حاج قربون»، وقتی ایلیا رفت، می زد تو سرش و می گفت: «یتیم شدم!»
( او مرا یاد فرماندهان جوان زمان جنگ می اندازد. فرماندهانی که در شباب دل از « پیر » و «جوان» می ربودند! )