سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● نریمان عزیزم... پنج شنبه 84 بهمن 6 - ساعت 7:0 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

   نریمان عزیزم، سلام گرم و درد آلود مرا بپذیر. از لطف تو خیلی متشکرم. نوار و عکس ها رسید. مرا به عوالمی فرو برد. می خواستم جوابی مفصل برای شما بنگارم که مرگ جمال* مرا منقلب کرد و رشته ی افکارم را گسست... راستش را بخواهی، یک سال و نیم پیش نامه ای برای تو نوشتم، بحث و تحلیلی از اوضاع این جا بود. ولی هیچ گاه ختمش نکردم و هر وقت به نامه نیمه کاره نگاه می کردم به یاد تو می افتادم. روزگار، فراز و نشیب فراوان دارد. و گویی به جوینگان حق و حقیقت مقدر شده است که لذتشان در اشک و تکاملشان در تحمل شکنجه ها باشد. من در روزگار حیات خود جز حق نگفته ام. جز رضای خدا و طریقه ی حقیقت راهی را نرفته ام. دلی را نیازرده ام. به کسی ظلم نکرده ام (جز به خودم و نزدیک ترین کسانم. آن هم در راه حق)... همیشه سعی داشته ام حتی موری را آزار ندهم. همیشه سمبل مهر و وفا و فداکاری بوده ام... ولی همیشه درد و رنج، قوت و غذایم بوده است.
   من همیشه خود را برای مرگ آماده کرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، برای من قابل هضم نیست و هنوز باور ندارم که جمال من، مرده است. و این فرشته ی آسمانی، دیگر نخندد، دیگر ندود و دیگر در اطرافیانش روح و نشاط ندمد...
   متأسفانه رنج من فقط جمال نیست... همان طور که در نوار خود ضبط کرده ای و حقیقت را با زبان بی زبانی بازگو کرده ای من همه ی آن ها را از دست داده ام!**
   جمال را، سال پیش از دست داده بودم و برای من فقط یک آرزو بود. یک تخیل، یک امید که شاید روزی تجلی کند و حیات پدر خویش را دنبال نماید و وارث موجودیت و شخصیت پدرش باشد... با این حساب من همه را از دست داده ام و مرگ جمال، دردی اضافی بر آن درد دائمی قبلی است که مرا رنج می داده و رنج می دهد...

   ما، اغلب خود را محور دنیا و مافیها فرض می کنیم و فکر می کنیم که همه ی دنیا به خاطر ما می گردد، آسمان و زمین و ستارگان به خاطر خوش آمد ما، در سیر و گردشند. فکر می کنیم که آسمان در غم ما خواهد گریست و یا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد؛ یا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد می فهمیم که در این دنیای بزرگ میلیون ها انسان مثل ما آمده اند و رفته اند و هیچ تغییری در گردش روزگار بوجود نیامده است... این ما هستیم که مغروریم و خود را بزرگ می پنداریم... ولی از کاهی کوچک هم، کم تریم که در اقیانوس هستی به دست طوفان های بلا و امواج متلاطم بالا و پایین می رویم، بدون آن که از خود اختیاری داشته باشیم و یا قدرتی که مسیر امواج را، یا حرکت خویش را تغییر دهیم... با درک این حقیقت باید از مرکب غرور پیاده شویم و طریقت رضا و تسلیم را شیوه ی خود کنیم. دردها را بپذیریم. به لذات زودگذر غره نشویم. خود را ابدی فرض نکنیم و از آمال و آرزوهای دور و دراز چشم بپوشیم...

   من می خواستم عشق زن را با پرستش خدای یگانه مخلوط کنم. می خواستم «پروانه» را بپرستم و این پرستش را در فلسفه وحدت، جزئی از پرستش خدا بشمارم؛ می خواستم در وجود او محو شوم و «حالت» فنا را تجربه کنم. می خواستم زندگی زناشویی را به پرستش و فنا و وحدت بیامیزم. می خواستم خدا را لمس کنم؛ می خواستم جسم و روح را به هم بیاویزم؛ می خواستم هستی را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم... ولی او چنین ظرفیتی نداشت و شاید دیگر کسی پیدا نشود که چنین ظرفیتی داشته باشد... درک این واقعیت یک یأس فلسفی در من ایجاد کرده. احساس تنهایی شدیدی می کنم. تنهایی مطلق. یک تنهایی که من در یک طرف ایستاده ام و خدا در طرف دیگر و بقیه همه اش سکوت، همه اش مرگ، همه اش نیستی است... گاهی فکر می کنم که خدا نیز تنها بوده که انسان را آفریده تا از تنهایی به درآید. خدا، اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید، ولی هیچ یک جوابگوی تنهایی او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد؛ و روح او را با خود متحد کرد تا جبران تنهایی خود را بنماید. ولی من انسان، از او می ترسم. تنها در برابرش ایستاده ام و از احساس این که جز او کسی را ندارم و جز او به طرفی نمی توان رفت و فقط و فقط باید به طرف او بروم، از این اجبار از این عدم اختیار، از این طریقه انحصاری وحشت زده شده ام و بر خود می لرزم.

   می دانم که باید با همه چیز وداع کنم، از همه ی زیبایی ها، لذت ها، دوست داشتن ها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم؛ حتی دوستان را نیز باید فراموش کنم. آن گاه در آن تنهایی مطلق، خدا را احساس کنم. باید از تجلیاتش، درگذرم و به ذاتش درآویزم. باید از ظاهر، فرار کنم و به باطن فرو روم. و در این راه هیچ همراهی ندارم. هیچ دستیاری ندارم. هیچ هم دردی ندارم. تنهایم، تنهایم، تنها...
   آری این سرنوشت انسان است. سرنوشت همه ی انسان ها، که معمولا در کشاکش مشکلات و در غوغای حیات نمی فهمند و مانند مردگان، ولی می جنبند، حرکت می کنند و چیزی نمی فهمند...
   سرنوشت ما نیز، در ابهام نوشته شده است که نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما می گردد. دردها و ناراحتی ها همراه با لذت های زودگذر و غرور بی جا، آدمی را در خود می گیرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر کاه به هرگوشه ای می برند و ما هم تسلیم به قضا و راضی به مشیت او به پیش می رویم، تا کی اژدهای مرگ ما را ببلعد.

   سؤالات زیادی کرده بودی که اکنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصله ای نیز برایم نمانده که همه را تجزیه و تحلیل کنم. هم اکنون که این نامه را به پایان می رسانم دو روزی از جنگ اعراب و اسرائیل می گذرد. هواپیماهای اسرائیلی از بالای سر ما می گذرند و جنگنده های اسرائیلی در آب های صور در مقابل چشمان ما رژه می روند. فداییان فلسطینی گروه گروه اسلحه به دست به سوی سرنوشت درگذرند. به صحنه می روند و بازگشتشان با خداست. معلّمین و دیگران اغلب گوششان به رادیوست. روزنامه ها مملو از فتوحات مصر و سوریه است... هر لحظه خبری می رسد و یا رادیوی مصر و سوریه اعلام می کنند که چند تا هواپیمای اسرائیلی سرنگون شده... و اسرائیل تکذیب می کند! امیدوارم که خدای بزرگ به اشک های یتیمان و خون شهدای فراوان رحمی کند و شر ظلم و ستم اسرائیل را از سر آوارگان و بیچارگان عرب کم کند! ترس و خوف دائمی و خطر تهاجم و بمباران اسرائیلی ها همیشه وجود دارد. این بار شاید به خواست خدا از قدرت و سیطره جهنمی آن ها کاسته گردد. نامه را ختم می کنم و به تو و همه ی دوستان درود می فرستم. سلام گرم مرا به همه ی دوستان برسان.
ارادتمند مصطفی چمران
12 اکتبر 1973
___________________

* فرزند سه ساله دکتر
** همسر و فرزندانش

برگرفته از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود»


* * *

آیا اگر بگویم آب دستتان است بزارید زمین و بروید این کتاب را بخرید و مطالعه کنید؛ اگر بگویم تا به الان در عرض چهار پنج سال 13 مرتبه تجدید چاپ شده؛ اگر بگویم ای کاش قبل از آن که دانشجویی وارد دانشگاه شود و طلبه ای به حوزه رود و معلمی سر کلاس رود و سربازی دفترچه اعزام به خدمت بگیرد و کاسبی وارد بازار شود و کارگر و کارمند و...یی شروع به کار کند و مسئولی منصوب شود و جوانی سر سفره ی عقد بنشیند و زنی مادر شود و قبل از آنی که انسانی بخواهد نـَفـَسی جانانه بکشد، به او این کتاب را می دادند تا مطالعه کند؛ و آیا اگر بگویم این کتاب هدیه ی امام رضا علیه السلام بود که در ظهر عید غدیر به من داد و همچون آرام بخشی مرا آرام کرد و همچون چراغی راه را به من نشان داد؛ و آیا اگر بگویم از این به بعد هر وقت به مزار شهدا روم و سنگ قبر عجیب دکتر را ببینم دیگر این سوال در ذهنم بوجود نمی آید که «چرا با بقیه ی قبور شهدا فرق دارد!؟» ؛ کافی است که بگویم چه قققققققققققدر مجذوب شخصیت شهید دکتر مصطفی چمران قرار گرفته ام!؟


حرف آخر:

«الهی! خوشا آنان که در جوانی شکسته شدند، که پیری خود شکستنی است!»

حیدر مدد


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 103 آذر 6

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311651
بازدید امروز: 0

بازدید دیروز:27


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.