سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● اخراج یهودی‏ها از مدینه سه شنبه 85 فروردین 15 - ساعت 4:58 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

نوشته‌ی زیر را با تأمل بخوانید و با حوادث تلخی که در سال گذشته روی داد مقایسه کنید و از خدا بخواهید تاریخ، مشابه ولی بهتر از این تکرار شود! به امید نابودی هرچه زودتر صهیونیستهای جنایتکار.


* * *

   کلام در عربستان دارای اهمیت و اثر بود و کلامِ منظوم (شعر) بیشتر اثر داشت و در مبارزات سیاسی، اثر «هجا» که نوعی از شعر است به قدری بزرگ شمرده می‌شد که اعراب عقیده داشتند زخم هجا مثل زخم شمشیر و نیزه کشنده است.
   یکی از شعرای مدینه که علیه محمّد(صل الله علیه و آله) و مسلمین هجا می‌سرود «کعب بن الاشرف» بود. او به مکّه رفت و چند ماه آنجا ماند و سکنه‌ی مکّه را علیه پیامبر(صل الله علیه و آله) و مسلمین تحریک کرد و بعد به مدینه مراجعت نمود.
   کعب بن الاشرف بعد از مراجعت به مدینه اشعاری را که در هجای محمّد(صل الله علیه و آله) و اسلام می‌سرود در میدان‌های عمومی و در هر نقطه که مردم اجتماع می‌کردند با آهنگ‌های مخصوص می‌خواند یا خوانندگان را وامیداشت که آن اشعار را بخوانند.
   از دیگر شعرای معروف مدینه که علیه پیامبر(صل الله علیه و آله) و مسلمین هجا می‌سرود، زنی بود به نام «اسما - بنت مروان» که از زن‌های زیبای مدینه به شمار می‌آمد و هم قریحه داشت. شعرهای هجو او علیه محمّد(صل الله علیه و آله)، مسلمان‌ها، قرآن، جبرئیل و خداوند، مسلمین مدینه را بسیار متأثر می‌کرد. حتی پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) هم از شعرهای زننده‌ی آن زن متألم می‌شدند. ولی محمّد(صل الله علیه و آله) مردی است حلیم؛ و هرگز بردباری را از دست نمی‌دهد.

...

   در قرآن به دفعات راجع به صبر و بردباری صحبت شده و هر دفعه خداوند به مردم توصیه کرده است که حلیم باشند و بردباری را از دست ندهند و پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) نیز از بردباری بسیاری برخوردار هستند.
   مسلمین نمی‌توانستند مانند محمّد(صل الله علیه و آله) صبر نمایند و هجای شُعرا، آن‌ها را سخت می‌آزرد. زیرا می‌شنیدند که شُعرای مزبور، به پیغمبرشان و خداوند بدگویی می‌کنند. آن‌ها بدگویی نسبت به خود را می‌توانستند تحمل نمایند؛ اما هجا سرودن علیه مقدساتشان از طرف آن شعرا برایشان غیر قابل تحمل بود.
   یک شب مردی مسلمان و نابینا به خانه‌ی اسما -بنت مروان- رفت و خنجر خود را تا دسته در سینه‌ی آن زن فرو کرد و اسما به قتل رسید.
   روز بعد وقتی معلوم شد که اسما، شاعره‌ی هجوسرا، بدست یک مرد نابینا به قتل رسیده، سبب حیرت مردم گردید. چون نمی‌توانستند بفهمند که آن مرد نابینا چگونه وارد خانه‌ی اسما شد و او را در آن خانه یافت و به قتل رسانید.
   تا اینکه معلوم شد آن مرد از خویشاوندان نزدیک اسما است و سال‌ها با او به سر می‌برده و همه جای خانه اش را می‌شناخته و از عاداتش اطلاع داشته و می‌دانسته که آن زن در کجا می‌خوابد.
خبر قتل اسما به دست یک مسلمان نابینا در مدینه شایع شد و همه از آن مطلع گردیدند و محمّد(صل الله علیه و آله) هم در مسجد از این خبر مستحضر شد.
   قاتل نابینا به مسجد آمد و پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسیدند: «آیا تو اسما را به قتل رساندی؟»
   مرد نابینا گفت: «آری یا رسول الله! و من دیشب او را کشتم. ولی کوچکترین پشیمانی ندارم! و می‌دانم که این موضوع به قدری بدون اهمیت است که حتی دو بُز هم برای این مسئله شاخ به شاخ نمی‌شوند!»
   ولی پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) از این واقعه به شدت متأثر شدند. برای اینکه از جنایت نفرت دارند. اما ایشان نمی‌توانستند برای مجازات قاتل اسما اقدامی بکنند. چون طبق قانون مدینه، هرقبیله در داخل خود استقلال داشت و وقتی قاتل و مقتول از یک قبیله بودند، قبلیه‌ی دیگر نمی‌توانست برای مجازات قاتل اقدام نماید و مجازات آدم‌کُش، موکول می‌شد به تصمیم اعضای خانواده؛ چون تمام افراد یک قبیله عضو یک خانواده‌ی بزرگ به شمار می‌آمدند. منتها بعضی نسبت به هم خویشاوند نزدیک بودند و برخی خویشاوند دور.
   بعد از اسما، شاعر دیگر یعنی کعب بن الاشرف به دست یکی از مسلمین به قتل رسید؛ و این مرتبه نیز قاتل و مقتول از یک قبیله بودند و محمّد(صل الله علیه و آله) نتوانست برای مجازات قاتل اقدام کند.
   یک شاعر دیگر هم در مدینه بود موسوم به «ابوعفک». که او نیز خداوند و محمّد(صل الله علیه و آله) را هجو می‌کرد. او نیز به دست یکی از مسلمین که هم قبلیه‌ی ابوعفک بود به قتل رسید و بدین ترتیب سه شاعر هجائی یکی بعد از دیگری به دست مسلمین کشته شدند؛ بی آنکه پیامبر(صل الله علیه و آله) بتواند اقدامی جهت مجازات قاتلین آن‌ها بکند.
   بعد از قتل آن سه شاعر، این‏بار نوبت یهودی‌ها بود که علیه محمّد(صل الله علیه و آله) و مسلمین هجو سرایی کنند و مسلمین را آزار دهند.
   پیامبر اسلام(صل الله علیه و آله) از یهودی‌ها دعوت کرد که دست از آزار مسلمین بردارند و به آن‌ها گفت شما طبق قانون اساسی مدینه عهد کرده اید که با مسلمان‌ها دوستانه زندگی کنید و با کسانی که خصم مسلمین هستند متّحد نشوید. حتی یک روز برای فراهم کردن وسیله‌ی بهبود مناسبات مسلمین و یهودی‌ها به منزل رئیس طایفه‌ی زرگران رفت. (یهودی‌ها در مدینه سه طایفه‌ی بزرگ بودند و هر کدام حرفه ای داشتند که عبارت بودند از: کشاورزان، زرگران و دباغان.)
   رئیس طایفه‌ی زرگران چون اطلاع داشت که تا چند هفته‌ی دیگر یک قشون بزرگ متشکل از چند هزار سرباز برای سرکوبی مسلمین از مکّه به مدینه خواهد آمد، محمّد(صل الله علیه و آله) را با برودت پذیرفت. او از کسانی بود که پنهانی با طایفه‌ی قریش در مکّه پیمان بست که بعد از ورود قشون مکّه به مدینه، به آن‌ها کمک کند که و مسلمین را نابود نماید؛ و احتیاج به تفصیل نیست که با این عمل قانون اساسی مدینه را نقض کرد.
   محمّد(صل الله علیه و آله) بعد از اینکه وارد خانه‌ی رئیس طایفه‌ی زرگران یهودی شد و نشست، اول راجع به قانون اساسی مدینه صحبت کرد و فرمود: «رعایت احترام قانون اساسی مدینه بر همه اعم از مسلمین و یهودی‌ها واجب است و هیچ یک از آن‌ها نباید کاری کنند که مغایر با قانون اساسی مدینه باشد.» بعد صحبت را به مناسبت یهودی‌ها و مسلمین در مدینه کشاند و اظهار کرد: «با اینکه از طرف مسلمان‌ها کوچکترین اقدامی مغایر با روح قانون اساسی مدینه نشده و در صدد آزار یهودیان برنیامده‌اند، یهودیان با سرودن اشعار هجو و هزل باعث آزار مسلمین می‌شوند و چون مسلمان‌ها شکیبائی می‌نمایند، بر تهور یهودیان افزوده شده و فکر می‌کنند که مسلمین از یهودی‌ها می‌ترسند. درصورتی‌که اینطور نیست و مسلمین به طوری‌که در جنگ اخیر (بدر) ثابت کردند از کسی باک ندارند. ولی نمی‌خواهند با اقدام متقابل، مناسبات بین مسلمین و یهودیان را تیره‏تر نمایند و بهتر است که یهودی‌ها هم دست از آزار مسلمین بردارند و اصول قانون اساسی مدینه را محترم بشمارند.»
   رئیس طایفه زرگران یهودی برای اینکه پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) را مورد کم اعتنائی قرار دهد، نامش را که محمّد(صل الله علیه و آله) بود ذکر نکرد. بلکه کنیه اش را ذکر نمود و گفت: «ای ابوالقاسم! جنگ بدر تو و پیروانت را مغرور کرده و تصور می‌نمایی چون در آن جنگ بر عده ای از سکنه‌ی مکّه که از حیث کثرت افراد برتر از قشون تو بودند غلبه کردی، می‌توانی در همه جا فاتح شوی؟ غافل از اینکه در جنگ بدر کسانی که تو با آن‌ها می‌جنگیدی افرادی بودند از نژاد تو. و تو هنوز با یهودی‌ها نجنگیده ای تا بدانی مردان سلحشور چگونه هستند. ما مردانی هستیم دلیر و دارای استقامت، و در فنون جنگی تخصص داریم و هرکس با ما پیکار کند شکست خواهد خورد!!!»
   پیامبر(صل الله علیه و آله) فرمودند: «ما نمی‌خواهیم با شما بجنگیم؛ بلکه میل داریم با شما دوست باشیم. ولی من حس می‌کنم که چون شایع است از مکّه یک قشون بزرگ به سوی مدینه می‌خواهد بیاید، شما میل ندارید که با ما دوست باشید. ولی می‌توانید بعد از آمدن آن قشون بی‏طرف بمانید.»
   یهودی‌ها طوری از آمدن قشون مکّه دل‏گرم بودند که رئیس طایفه‌ی زرگران حتی حاضر نشد به طور صریح قول بی‌طرفی بدهد و گفت: «این موضوع موکول است به رفتار مسلمین و اگر رفتار مسلمان‌ها تا آن موقع رضایت بخش بود بعد از اینکه قشون مکّه آمد ما بی‌طرف خواهیم ماند.»
   مسلمین برای اینکه به دست یهودی‌ها بهانه ندهند و آن‌ها را نسبت به خویش بدبین‌تر ننمایند، در قبال نیش زبان شعرا و سخنوران یهودی سکوت می‌کردند و جواب نمی‌دادند. چون می‌دانستند اگر یهودی‌ها با مسلمین خصومت داشته باشند، بعد از اینکه قشون مکّه به مدینه رسید بین دو شمشیر قرار خواهند گرفت و قشون مکّه از خارج و یهودی‌ها از داخل به مسلمین حمله‏ور خواهند شد.
   در حالی‌که مسلمین با یهودی‌ها مدارا می‌کردند، روزی یک دختر جوان مسلمان از محله‌ی زرگران یهودی می‌گذشت و عده ای از جوانان یهودی اطرافش را گرفتند و حرف‌های جلف بر زبان آوردند و به این اکتفا نکردند و خواستند که جامه‌ی دختر جوان را از تنش بیرون بیاورند.
   وقتی پسران جوان یهودی دختر مسلمان را احاطه کردند، یک زرگر یهودی از دکانش خارج شد و دامان-پیراهن آن دختر را به میخی متصل کرد. وقتی دختر جوان خواست بگریزد چون دامانش متصل به میخ بود جامه‌اش درید و از بدنش جدا شد و دختر عریان ماند.
   یک مرد مسلمان که از آنجا می‌گذشت به زرگر یهودی نزدیک گردید و مشت را بلند کرد و بر سرش کوبید. جوانان یهودی به حمایت از آن زرگر به مرد مسلمان حمله ور شدند و او را به قتل رساندند.
   مسلمین از طایفه‌ی زرگران یهودی دیه خواستند و آن‌ها حاضر به پرداخت دیه نشدند.
   وقتی طایفه‌ای مبادرت به قتل کرد و خون‌بها را نپرداخت، طبق مقررات زندگی اعراب، بدوی باید برای جنگ آماده باشد.
   مسلمین تصمیم گرفتند که با طایفه‌ی زرگران یهودی بجنگند. ولی زرگران که شمار مردانشان به هفتصد نفر می‌رسید، در خانه‌هایشان که شباهت به قلعه داشت سنگر گرفتند. آن‌ها از جنگ با مسلمین بیم نداشتند. چون تصور می‌نمودند که تا چند روز دیگر قشون بزرگ مدینه به فرماندهی ابوسفیان(علیه العنة) خواهد رسید و فقط از این تأسف داشتند که چرا جنگ چند روز زودتر شروع شد!
   مسلمین محله‌ی سکونت زرگران یهودی را محاصره کردند و مدت دو هفته، زرگران محصور بودند.
   در آن دو هفته نه از مسلمین کسی مجروح و مقتول شد و نه از یهودیان. و پس از دو هفته یهودی‌ها فهمیدند که قشون مکّه حتی از آن شهر خارج نشده، تا چه رسد به اینکه به مدینه نزدیک شده باشند!
   چون زرگران یهودی در مضیقه قرار گرفتند تسلیم شدند؛ ولی محمّد(صل الله علیه و آله) با آن‌ها با ملایمت رفتار کرد و غیر از سلاح هیچ چیز از آن‌ها نگرفت و به آن‌ها فرمود: «مختارید مسلمان شوید یا از مدینه بروید.»
   پیامبر(صل الله علیه و آله) به آن‌ها فرمودند: «هنگام رفتن از مدینه می‌توانید هرچه دارید با خود ببرید، غیر از زمین را. زیرا زمین مال شما نیست بلکه مال خداست.»
   زرگران یهودی تمام اموال خود - حتی درها و پنجره‌های منازل - را از مدینه خارج کردند و پس از اینکه شهر را ترک کردند دو دسته شدند. یک دسته از آن‌ها راه جنوب یعنی مکّه را پیش گرفتند تا در مکّه به قشون قریش ملحق شوند و برگردند و مسلمین را نابود نمایند. دسته‌ی دیگر هم رفتند که خود را به یکی از بلاد یهودی نشین جزیرة العرب برسانند.
   گرچه با خروج زرگران یهودی از مدینه، از دشمنان اسلام در آن شهر کاسته شد ولی هنوز در مدینه یهودی وجود داشت. ولیکن طایفه‌ی قریش از خروج زرگران یهودی از مکّه ضرر کرد. برای اینکه هفتصد مرد جنگی را که هنگام حمله‌ی قریش به مدینه به کمک آن طایفه برمی‌خاست از دست داد.

 

منبع: «محمّد(صل الله علیه و آله) پیغمبری که از نو باید شناخت» / کونستان ویرژیل گیورگیو (دانشمند و محقق رومانیایی) / ص262

 

* * *

 

حرف آخر:

« به‏راستی زیباتر از محمّد واژه‏ای هست!؟ »

 

حیدر مدد      


 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 103 آذر 1

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311452
بازدید امروز: 65

بازدید دیروز:11


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.