دو دیده بگشا ای محمد! ... چشم باز کن ای امام رحمت! ... نظری کن ای مخلوق کامل! ... دیدگان خود به این جهان بگشا! منوّر کن این ظلمتکده را! ... بیا که طاق کسری تشنهی فروریختن است! دریاچه ساوه آرامش میطلبد! آتشکدهی فارس مشتاق دین توست! بیا که لات و هبلها نیز خسته شدهاند از جهل این مردم! ... بیا ... بیا ای محمّد! ... دیده بگشا! ... دمی کش و بازدمی ساری ساز! نفس بکش که اینجا هوا تنگ است! ... نفس! ای محمّد!
آه که حتی شتر دایه ات نیز انتظارت را میکشد! بیا و ثابت کن این تویی که روزی حلیمه و شویش را میدهی! بیا که سینهی او حتی برای فرزندش هم شیر ندارد! ... تو را به خدا بیا! بیا که همهی عالم تشنهی لبهای توست! ... بیا ... دو دیده بگشا ای محمد!
بیا که عام الفیل است! بیا که ابرهه دندان تیز کرده برای کعبه! بیا که لشکر فیل آمده! ای محمد! طاعونی دیگر بینداز به جان ابرهه و یارانش. ببین! ... نگاه کن! ... مگر اینها که بر زمین افتاده اند، امّت تو نیستند؟ اصلاً این درخت تنومند که سرافراز ایستاده، مگر خون هزاران شهید از فرزندان پاک تو به پایش نریخته؟ تصوّر کردهاند میتوانند ریشهاش را بزنند!!! ای محمّد! ما پای این شجره طیّبه ایستادهایم.
بیا که منسوخ شد مروّت و معدوم شد وفا! ما هم میسوزیم وقتی بارگاه فرزندان برگزیدهات را خراب شده و بی سقف میبینیم! ای محمد! اگر تو میتوانی اهانتهای عده ای ضعیف و بوزینه صفت که به ساحت مقدّست روا میدارند تحمل کنی، ما نمیتوانیم! آخر مثل تو حلیم و بردبار نیستیم! چه کنیم!؟ ... بیا! ... قسمت میدهم بیا! ... بیا و خون تازهای در رگهایمان جاری کن! ... تو را به خدا ... نگه داشتن دینت چون نگهداری آتش بر دست شده! ... ای آخرین فرستاده، بیا! ... دو دیده بگشا ... ای محمد!
جانم به فدایت! در فراقت نپخته میسوزیم! جوان ناشده پیر میگردیم! مدار زندگیهامان به عکس میچرخد! ماشینها آدم شدهاند و انسانها ماشین! نظم دنیا به هم ریخته! غنچهها نشکفته پرپر میشوند! خارها لب دیوار نشستهاند! نهنگها دسته جمعی خود را میکشند! روبکان قرآن سر نیزه میکنند! به فریاد زمین برس ای پیامبر اُمّی! زنان مرد شدهاند و مردان زن! بشر گمراه گردیده! دزدی رسم شده! شکم، پرستشگاه؛ شهوت، نیاز هرجا و خشونت هنر زیبا!
آه ای محمّد! دلمان گرفته ... مثل این آسمان! ... چشممان روشنی ندارد ... مثل این شب بیمهتاب! ... تنمان لرزان است ... مثل این زمین! گاه بغضمان میترکد، مثل این کوه! بیتاب میشویم مثل این باد! از کوره درمیرویم مثل این دریا! ... ای محمد! ... به خدا دلمان تنگ است!
دو دیده بگشا! ... چشم باز کن! ... نظری کن یتیمانت را! ... رحمی بنما بر ابناء آدم! هابیلها را کشتند! خوبانمان یک به یک از بینمان رفتند! ما ماندیم و خورشید پشت ابر! ما ماندیم و یک دنیا حسرت و آرزو؛ بیم و امید؛ خوف و رجا! ... ای محمد! به خدا که اگر نبودی من هم نبودم! هیچ مخلوقی نبود! پس حالا که هستم به خاطر توست! به اذن تو نفس میکشم. از صدقه سری تو روزی میگیرم. حیاتم به برکت وجودت میباشد. ... ای محمد! ... به خودت قسم که زندگی این دنیا حیات نیست! لهو و لعب است! همهاش بازیست! نمیخواهم بازیچه باشم! نمیخواهم تن به این عادت دهم! نمیخواهم در این دنیا مردگی کنم! کمکم کن! خستهام! ... خستهی خسته! دلم آسمان میخواهد! سینهام گنجایش کهکشانها را جستجو میکند! چشمانم طاق ابروانت را میطلبند! گوشهایم به سمت زبانت میچرخند! لبانم در عطش یک جرعه از جام تو میسوزند! سرم قدوم پاکت را میخواهد! دستانم به گدایی کرمت بلندند! پاهایم منزلت را جستجو میکنند! ... ای محمد! ... کجایی پدر جان!؟ بیا بابای خوبم! بیا و دستی بر سر یتیمانت بکش! به خدا که جز محبّت تو در دلم نیست! اگر هست آن محبّت حقیقی نیست. گرد و غباری است که با گوشه چشم تو پاک میشود. اشکم را در میآوری! بیا که تشنهام! بیا که دارم میسوزم! بیا که غرق میشوم! بیا که اگر نیایی معصومیتم را از دست میدهم! ... بیا که میخواهم اینجا، از ستیغ کوه چون خورشید، سرود فتح را خوانم! ... بیا ای محمد! ...
* * *
پس چرا نمیآیی!؟ منتظر چه هستی!؟ پدر نداری!؟ مگر نه اینکه «تو را یتیم یافت، پس پناه داد؟»(1) جز این است که تو را یگانه و دردانه دید؟ مگر نگفتهاند که یتیم یعنی بیمانند، دردانه؟(2) پس تو را بیپدر وارد این جهان میکند! میخواهد بگوید: «ای محمّد! ای فرزند عبدالله! (هم او که عبدالمطلب عوضش 100 شتر برایم قربانی کرد! هم او که از شدت زیبایی دختران باکره مکّه عاشقش بودند!) ای فرزند عبدالله! «تو» باید پدر این امّت باشی! ... تو و علی! علیِ اعلی! من آنها را به سوی تو میکشم! تو نیز آنها را به سمت من دعوت کن!» ... آری! به راستیکه تو پیامبر رنج و شکیبایی هستی! و چه زود با مادر نیز وداع میکنی! اینبار تو میخواهی به خدا بگویی: «مادرم آن آخرین دخترم میباشد که خلقت من هم به خاطر اوست! امّ ابیها!»
آه ای محمّد سخنم مشوش است! دلم بیتاب! دوست دارم فقط با تو سخن بگویم! فقط تو را بخوانم! تنها نام تو را بنویسم: ای محمّد! ای احمد! ای مصطفی! ای مقام محمود! ای سراج منیر! ای امام رحمت! ای خاتم النبیّین! ای سیّد المرسلین! ای رسول الله! ای حبیب الله! ای خلیل الله! ای نجیب الله! ای نبیّ الله! ای صفیّ الله! ای رحمت الله! ای خیرة الله! ای نور الله! ای محمّد! ای محمّد! ای محمّد!
بیا! ... تو را به خدا بیا! ... دو دیده بگشا ای رسول خاتم!
ظهور کن ای پیامبر اعظم!
ظهور! ای « م ح م د » !
سـتـارهای بـدرخـشـیـد و مـاه مجلس شد
دل رمیـــدهی ما را انیـــس و مــونــس شد
نگـار من که به مکتب نـرفت و خط ننوشت
به غـمـــزه مسئله آمـوز صــــد مدرس شد
بـه بـوی او دل بیـمـار عـاشـقـان چـو صـبـا
فــدای عارض نسرین و چشـم نرگس شد
طـربسـرای مـحـبّـت کنون شـود مـعـمـور
که طـاق ابـروی یــار مـنـش مهنـدس شد
کرشـمهی تـو شـرابی به عـاشقان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
ز راه مــیکـده یــــاران عـنــان بـگـردانـیــد
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سوره ضحی / آیه 6
(2) «یتیم یعنی بیمانند؛ یعنی دردانه. تو را یگانه و دردانه یافت و مردم را به سوی تو کشاند.» امام صادق علیه السلام