نقدی بر فیلم سینمایی «یک تکّه نان»
خدا رحمت کند آوینی را! میگفت: «فیلمساز باید عارف باشد تا بتواند فیلم عرفانی بسازد.» به حق هم حرف راستی میزد. اما همان ایام، بعضی از همین سینماییها و به اصطلاح هنرمندان، به ریشش خندیدند و بهاش گفتند اصلاً مگر چند کار حرفهای انجام دادی که به خودت اجازه میدهی درمورد سینما حرف بزنی و کلی متلک بارش کردند و...! بگذریم...!
آقا چرا یک سرباز بیسواد!؟ چرا یک جوانی که در طول عمرش در بیابانها شتر میچرانده!؟ چرا یک انسان عجیب و متفاوت با بقیه در گفتار و کردار!؟ آیا نظر کرده خدا فقط کسانی هستند که در بیابانها و روستاهای دور افتاده زندگی میکنند!؟ یعنی ماها نمیتوانیم نظر کرده باشیم!؟ هرچند که همهی ما نظر کردهی اوییم! زیرا همیشه با ماست و نگاهمان میکند. ولی آیا یک جوان شهری، کسی که دور و برش پر گناه است، کسی که تا چشم بچرخاند، توی کوی و برزن نگاهش آلوده به نامحرم میشود، ولی «میبیند و رو برمیگرداند»؛ آیا همچین جوانی نمیتواند به معنا پیببرد!؟ فقط سربازی که در برخورد با نامحرم نور آفتاب چشمش را میزند و او را در مقابل تیر شیطان محفوظ نگه میدارد، میتواند عارف باشد!؟ کسی که اگر راه را اشتباه برود به زمین میخورد و متوجه میشود!؟ این جوان اگر کاری هم نکند به مرور زمان کم کم به معنا پی خواهد برد! پس هنر نکرده!
میدانم! مطمئناً منظور آقای تبریزی این نبوده که فقط این افراد میتوانند به معنا پیببرند. و درست است که افرادی که نان حلال بخورند و گناه نکنند عارف میشوند. اما چرا یک جوان شهری را که مصداق بیشتری برایش وجود دارد مثال نزنیم!؟ و این باور را در او تقویت نکنیم که تو هم میتوانی؟ کسیکه در آشفته بازار شهر افتاده و نان شبهناک دور و ورش زیاد است، ولی میتواند پاک زندگی کند! و چرا به او تلقین کنیم که تو نمیتوانی به معنا پی ببری!؟
آقای تبریزی خسته نباشید! واقعاً فیلم زیبایی ساختید. به جد عرض میکنم. اثر شما الحق و الانصاف هم بایستی سیمرغ بهترین فیلم معناگرا را دریافت میکرد. در مقابل یک مشت فیلم دیگر مثل چهارشنبهسوری و... واقعاً هم این اثر بهترین فیلم معناگرا بود! هرچه باشد بیانگر بازگشت به خویشتن بود. ولی یادمه وقتی چراغهای سینما روشن شد اولین جملهای که به دوستم گفتم این بود: «این کمال تبریزی هم عجب ((تخیّل)) زیبایی دارد!» و زن و مردی را میدیدم که هنوز مات و مبهوت روی صندلیها خشکشان زده بود! واقعاً چرا!؟ باور کنید منی که اینقدر به خودم فشار آوردم تا غرق در فیلم نشوم در راه بازگشت به منزل، تفکر قدیمیام به سرم افتاد که ای کاش میشد از این شهر بیرون زد! از خانواده دل کند و به کوه و کمر پناه برد! در یک روستای دور افتاده! آقای خودت باشی و زندگیات را بکنی! تنها باشی! تنهای تنها! نان حلال بخوری و «عارف» شوی!!! اما شانس آوردم که سریع وجدانم مرا بشکون گرفت که «تو» (یعنی من) حتی اگر هم از شهر بیرون بزنی، خسر الدنیا و الآخره خواهی شد! چون به رضای خدا راضی نبودی! باز -عارف که چه عرض کنم- آدم هم نمیشوی!!!
خداییش جدای از فضای تصنعی و مجازی فیلم و دیگر انتقادات جدّیی که به آن وارد است، اثر زیبایی بود! ارزش یک بار دیدن را دارد! خیلی قشنگ اعتقادات پاک مردمی بومی که در نقطهای مرزی زندگی میکنند را به تصویر کشید. فضاسازیهای مستند گونهاش حرف نداشت. خیلی قشنگ گونههای مختلف آدمها را به نمایش گذاشت: کربلایی که هنوز بعد از عمری عبادت و جانماز آب کشیدن، اسیر نفسش میباشد! آدمهای سودجویی که از آب گلآلود هم ماهی میگیرند! سرگروهبان غرغرویی که برای اهداف شخصی خودش به مأموریت میرود! عوام الناس!! آدمهای پولدار!! جوانی که مثل اسب میدود ولی برای دنیا! مادرها! پسرعموهای ریا کار! پسر بچهای که با یک سلام و خداحافظی کردن و دختری که با «یک تکه نان» شفا یافتند و عزیز ِ نظرکردهای که گفت: «من فقط سورهی مریم را بلد شدم. نرید پشت سرم بگید عزیز حافظ کل قرآن شده!» و... (ولی همهی اینها ارزش حرفهای فیلم هستند. و به نظر من ارزش هنری محسوب نمیشوند! زیرا هنر یعنی دمیدن روح تعهد در انسانها!)
اما این وسط آن پیرمردی که در سه هیبت ظاهر شد چند تا علامت سوال دارد! (رضا کیانیان ِ همیشه استاد!) قبل از اینکه در موردش سوال کنم: «سلام علیکم»!!! ... / چرا اینقدر بدترکیب بودن؟ نمیدونم شاید به خاطر پیریشون بوده! اما... / این چه طرز خندیدن بود!؟ بیشتر به خندههای شیطانی شبیه بود! / و بالاخره اینکه نقششون این وسط چی بود؟ پیر؟ مراد؟ راهنما؟ دعا نویس؟ آقا؟ فرشته!!؟ تخیلات آن جوان؟ ...؟؟؟ / ولی بعضی از حرفاشون خیلی زیبا بود. اولی که گفت: «و هو معکم أینما کنتم! خیییییلی خوبه که خدا همیشه با ما باشه! ... نه!؟ ... خدا همیشه باهاته! ... چی از این بهتر؟ » دومی که گفت: «همهی موجودات عالم کار میکنند. من دارم گندم میبرم، بعدش نون شیرمال درست میکنم و.... این درختا رو نگاه کن! اینا هم دارن کار میکنن! ... اصلا کار عبادته! ... خود خدا هم کار میکنه! اون که از همه کارش بیشتره! خسته هم نمیشه! ... حالا این وسط بعضیا شرمشون نمیاد که بیکار نشستن!؟!؟!؟ ... هان!؟» و سومی هم که گفت: «یا رفیق من لا رفیق له! ... راه امامزاده از اینوره! نمیدونم چرا مردم از اونور میرن!؟ انگاری که بخوان لقمه رو اینجوری تو دهنشون بزارن! ... حالا میخوای یه راه بهت نشون بدم!؟ ... چشماتو ببند! ... ببند دیگه! ... چی میبینی!؟
جوان: هیچ کسو نمی بینم!
پیرمرد: آفرین! تو هم قشنگیا!!! ... هیچ کسو میبینی! هیچ کس یعنی او! پس اونو میبینی! ...»
انتظار ندارم با نوشتن این چیزها جوابم را بگیرم! اصلا مگر اینجا چقدر بازدید کننده دارد!؟ شاید به نوعی خالی کردن خودم بود نوشتنشون! ای کاش آقای کمال تبریزی یا یک کس دیگر جوابم را میداد! کمال تبریزی سنت شکن در فیلم دفاع مقدس با اثر «لیلی با من است»؛ کمال تبریزی برزخی(!) با «گاهی به آسمان نگاه کن»؛ جنجال آفرین با «مارمولک» و کمال تبریزی شبه معناگرا با «یک تکه نان» و...! آقا کمالی که هنوز روی این تفکر غلط که «به تعداد مخلوقات عالم راه برای رسیدن به خدا هست!» تکیه دارد و خیلی زیرکانه این نظریهی «دکتر سروش» را یک بار دیگر در فیلمش آورد! ...
خدا رحمت کند آوینی را!
* * *
پی نوشت:
(1)چند وقتی است که دوستی با یک نام مستعار که اتفاقی عنوان پست قبلی وبلاگ با نام ایشان یکی درآمد اینجا کامنت میگذراد. ولی هیچ نشانی از خودش بهجا نمیگذارد! میخواهم بهشان بگویم راه جالبی را انتخاب کردهاید! بینشان و یکطرفه! و اینکه متشکرم!
(2)هرکسی از ظنّ خود شد یار ما ...
(3) رفقای شهید ایلیا منتظر پست بعدی باشند!
حرف آخر:
توی پست قبلی حرف آخری ننوشتم. راستش نوشتم ولی پاکش کردم! ترسیدم درموردم قضاوت بدی بکنند! آخه روز عید بود! الان هم اون حرف مناسب این پست نیست. ان شاء الله در مطلب بعدی خدمتتان عرض خواهم کرد!
حیدر مدد