سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● گازی بر یک تکه نان! چهارشنبه 85 فروردین 30 - ساعت 9:40 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

نقدی بر فیلم سینمایی «یک تکّه نان»

   خدا رحمت کند آوینی را! می‌گفت: «فیلم‌ساز باید عارف باشد تا بتواند فیلم عرفانی بسازد.» به حق هم حرف راستی می‌زد. اما همان ایام، بعضی از همین سینمایی‌ها و به اصطلاح هنرمندان، به ریشش خندیدند و به‏اش گفتند اصلاً مگر چند کار حرفه‏ای انجام دادی که به خودت اجازه می‏دهی درمورد سینما حرف بزنی و کلی متلک بارش کردند و...! بگذریم...!

   آقا چرا یک سرباز بی‌سواد!؟ چرا یک جوانی که در طول عمرش در بیابان‌ها شتر می‌چرانده!؟ چرا یک انسان عجیب و متفاوت با بقیه در گفتار و کردار!؟ آیا نظر کرده خدا فقط کسانی هستند که در بیابان‌ها و روستاهای دور افتاده زندگی می‌کنند!؟ یعنی ماها نمی‌توانیم نظر کرده باشیم!؟ هرچند که همه‌ی ما نظر کرده‌ی اوییم! زیرا همیشه با ماست و نگاهمان می‌کند. ولی آیا یک جوان شهری، کسی که دور و برش پر گناه است، کسی که تا چشم بچرخاند، توی کوی و برزن نگاهش آلوده به نامحرم می‌شود، ولی «می‌بیند و رو برمی‌گرداند»؛ آیا همچین جوانی نمی‌تواند به معنا پی‌ببرد!؟ فقط سربازی که در برخورد با نامحرم نور آفتاب چشمش را می‌زند و او را در مقابل تیر شیطان محفوظ نگه می‌دارد، می‌تواند عارف باشد!؟ کسی که اگر راه را اشتباه برود به زمین می‌خورد و متوجه می‌شود!؟ این جوان اگر کاری هم نکند به مرور زمان کم کم به معنا پی خواهد برد! پس هنر نکرده!
   می‌دانم! مطمئناً منظور آقای تبریزی این نبوده که فقط این افراد می‌توانند به معنا پی‌ببرند. و درست است که افرادی که نان حلال بخورند و گناه نکنند عارف می‌شوند. اما چرا یک جوان شهری را که مصداق بیشتری برایش وجود دارد مثال نزنیم!؟ و این باور را در او تقویت نکنیم که تو هم می‌توانی؟ کسی‌که در آشفته بازار شهر افتاده و نان شبه‌ناک دور و ورش زیاد است، ولی می‌تواند پاک زندگی کند! و چرا به او تلقین کنیم که تو نمی‌توانی به معنا پی ببری!؟
   آقای تبریزی خسته نباشید! واقعاً فیلم زیبایی ساختید.
به جد عرض می‌کنم. اثر شما الحق و الانصاف هم بایستی سیمرغ بهترین فیلم معنا‌گرا را دریافت می‌کرد. در مقابل یک مشت فیلم دیگر مثل چهارشنبه‌سوری و... واقعاً هم این اثر بهترین فیلم معنا‌گرا بود! هرچه باشد بیانگر بازگشت به خویشتن بود. ولی یادمه وقتی چراغ‌های سینما روشن شد اولین جمله‏ای که به دوستم گفتم این بود: «این کمال تبریزی هم عجب ((تخیّل)) زیبایی دارد!» و زن و مردی را می‌دیدم که هنوز مات و مبهوت روی صندلی‌ها خشکشان زده بود! واقعاً چرا!؟ باور کنید منی که این‌قدر به خودم فشار آوردم تا غرق در فیلم نشوم در راه بازگشت به منزل، تفکر قدیمی‌ام به سرم افتاد که ای کاش می‌شد از این شهر بیرون زد! از خانواده دل کند و به کوه و کمر پناه برد! در یک روستای دور افتاده! آقای خودت باشی و زندگی‌ات را بکنی! تنها باشی! تنهای تنها! نان حلال بخوری و «عارف» شوی!!! اما شانس آوردم که سریع وجدانم مرا بشکون گرفت که «تو» (یعنی من) حتی اگر هم از شهر بیرون بزنی، خسر الدنیا و الآخره خواهی شد! چون به رضای خدا راضی نبودی! باز -عارف که چه عرض کنم- آدم هم نمی‌شوی!!!
   خداییش جدای از فضای تصنعی و مجازی فیلم و دیگر انتقادات جدّیی که به آن وارد است، اثر زیبایی بود! ارزش یک بار دیدن را دارد! خیلی قشنگ اعتقادات پاک مردمی بومی که در نقطه‌ای مرزی زندگی می‌کنند را به تصویر کشید. فضاسازی‌های مستند گونه‌اش حرف نداشت. خیلی قشنگ گونه‌های مختلف آدم‌ها را به نمایش گذاشت: کربلایی که هنوز بعد از عمری عبادت و جانماز آب کشیدن، اسیر نفسش می‌باشد! آدم‌های سودجویی که از آب گل‌آلود هم ماهی می‌گیرند! سرگروهبان غرغرویی که برای اهداف شخصی خودش به مأموریت می‌رود! عوام الناس!! آدم‌های پولدار!! جوانی که مثل اسب می‌دود ولی برای دنیا! مادرها! پسرعموهای ریا کار! پسر بچه‌ای که با یک سلام و خداحافظی کردن و دختری که با «یک تکه نان» شفا یافتند و عزیز ِ نظرکرده‌ای که گفت: «من فقط سوره‌ی مریم را بلد شدم. نرید پشت سرم بگید عزیز حافظ کل قرآن شده!» و... (ولی همه‏ی این‏ها ارزش حرفه‏ای فیلم هستند. و به نظر من ارزش هنری محسوب نمی‏شوند! زیرا هنر یعنی دمیدن روح تعهد در انسان‏ها!)
   اما این وسط آن پیرمردی که در سه هیبت ظاهر شد چند تا علامت سوال دارد! (رضا کیانیان ِ همیشه استاد!) قبل از اینکه در موردش سوال کنم: «سلام علیکم»!!! ... / چرا اینقدر بدترکیب بودن؟ نمی‌دونم شاید به خاطر پیریشون بوده! اما... / این چه طرز خندیدن بود!؟ بیشتر به خنده‌های شیطانی شبیه بود! / و بالاخره اینکه نقششون این وسط چی بود؟ پیر؟ مراد؟ راهنما؟ دعا نویس؟ آقا؟ فرشته!!؟ تخیلات آن جوان؟ ...؟؟؟ / ولی بعضی از حرفاشون خیلی زیبا بود. اولی که گفت: «و هو معکم أینما کنتم! خیییییلی خوبه که خدا همیشه با ما باشه! ... نه!؟ ... خدا همیشه باهاته! ... چی از این بهتر؟ » دومی که گفت: «همه‌ی موجودات عالم کار می‌کنند. من دارم گندم می‌برم، بعدش نون شیرمال درست می‌کنم و.... این درختا رو نگاه کن! اینا هم دارن کار می‌کنن! ... اصلا کار عبادته! ... خود خدا هم کار می‌کنه! اون که از همه کارش بیشتره! خسته هم نمیشه! ... حالا این وسط بعضیا شرمشون نمیاد که بی‌کار نشستن!؟!؟!؟ ... هان!؟» و سومی هم که گفت: «یا رفیق من لا رفیق له! ... راه امام‌زاده از این‌وره! نمی‌دونم چرا مردم از اون‌ور می‌رن!؟ انگاری که بخوان لقمه رو این‌جوری تو دهنشون بزارن! ... حالا می‌خوای یه راه بهت نشون بدم!؟ ... چشماتو ببند! ... ببند دیگه! ... چی میبینی!؟
   جوان: هیچ کسو نمی بینم!
   پیرمرد: آفرین! تو هم قشنگیا!!! ... هیچ کسو می‌بینی! هیچ کس یعنی او! پس اونو می‌بینی! ...»
   انتظار ندارم با نوشتن این چیزها جوابم را بگیرم! اصلا مگر اینجا چقدر بازدید کننده دارد!؟ شاید به نوعی خالی کردن خودم بود نوشتنشون! ای کاش آقای کمال تبریزی یا یک کس دیگر جوابم را می‌داد! کمال تبریزی سنت شکن در فیلم دفاع مقدس با اثر «لیلی با من است»؛ کمال تبریزی برزخی(!) با «گاهی به آسمان نگاه کن»؛ جنجال آفرین با «مارمولک» و کمال تبریزی شبه معناگرا با «یک تکه نان» و...! آقا کمالی که هنوز روی این تفکر غلط که «به تعداد مخلوقات عالم راه برای رسیدن به خدا هست!» تکیه دارد و خیلی زیرکانه این نظریه‌ی «دکتر سروش» را یک بار دیگر در فیلمش آورد! ...

   خدا رحمت کند آوینی را!

 

* * *

 

پی نوشت:
(1)چند وقتی است که دوستی با یک نام مستعار که اتفاقی عنوان پست قبلی وبلاگ با نام ایشان یکی درآمد اینجا کامنت‌ می‌گذراد. ولی هیچ نشانی از خودش به‌جا نمی‌گذارد! می‌خواهم به‌شان بگویم راه جالبی را انتخاب کرده‌اید! بی‌نشان و یک‌طرفه! و اینکه متشکرم!

(2)هرکسی از ظنّ خود شد یار ما ...

(3) رفقای شهید ایلیا منتظر پست بعدی باشند!

 

حرف آخر:
توی پست قبلی حرف آخری ننوشتم. راستش نوشتم ولی پاکش کردم! ترسیدم درموردم قضاوت بدی بکنند! آخه روز عید بود! الان هم اون حرف مناسب این پست نیست. ان شاء الله در مطلب بعدی خدمتتان عرض خواهم کرد!

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه 103 آذر 28

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311949
بازدید امروز: 5

بازدید دیروز:13


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.