سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● امانت سه شنبه 85 اردیبهشت 19 - ساعت 1:55 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

   السلام علیکم و رحمة الله و برکاته ... الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر. اصلاً نفهمیدم چی خوندم! به طرف چپ نگاه کردم. خیلی آرام و مطمئن نشسته بود و تسبیحات می‌گفت. خونسردی و آرامش در چهره اش موج می‌زد. به گوشه‌ای خیره شده بود. داشت فکر می‌کرد. ولی من از او نگران‌تر بودم! گویی در این دنیا هیچ چیز برای از دست دادن ندارد. راحتِ راحت!...

( ... )

   همیشه محمد‌رضا برام یه الگو بوده. الگوی مردونگی و غیرت! وقتی با دستای زُمخت و پینه‌بسته‌اش دست می‌دم، یک احساس خاصی بهم دست می‌ده. نه مثل بچه قرطیا با نوک انگشت یا با سه بند انگشت دست میده و نه مثل زنا مچشو موقع دست‌دادن میشکونه! مردونه و محکم! بیخ تا بیخ!
   بنده‌ی خدا از بچگی - به خاطر مرگ پدرش - مجبور بوده کار کنه. حالا واسه خودش یه پا اوستا که چه عرض کنم، از نظر خیلیا بهترین استادکار تاسیسات شهره. از نظر ابزار آلات هم خیلی مجهزه. با اینکه تنها چند ماه از من بزرگتره، اما تو زندگیش خیلی خیلی بیشتر از من سختی کشیده. اصلا به او که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر تو ناز و نعمت بزرگ شدم! هنوز سختی ندیدم...!
   یه موتور وسپا داره! ... وسپا که چه عرض کنم! رخش رستم! به قاعده‌ی یک وانت ازش بار میکشه! اما شبا مجبوره سمند قهوه‌ای رنگشو توی کوچه، به امون خدا رها کنه و بره! آخه آپارتمانشون حیاط و پارکینگ نداره. یک خونه‌ی سی چهل متری، که خودش و مادرش و خانمش توش زندگی می‌کنن.
   خیلی وقت پیشا یه روز ازم پرسید: «فلانی! ... تو مغز خر خوردی!؟ چه جوری موتورت رو با یه قفل فرمون زِپرتی - که با یه زور میشه شکوندش - کنار خیابون، توی کوچه، صبح تا شب دم در دانشگاه، کنار سینما ... همین جوری میزاری و میری!؟ چرا یه قفل زنجیر مردونه بهش نمی‌بندی!؟ کار یه دفعه میشه ها...!»
   گفتم: «اولا هیچ بشری به این سمند پیر ما نگاه هم نمیکنه! چه برسه به اینکه بخواد وسوسه بشه و ببرتش! مگه دیگه طرف اِندِ دَله دزد باشه! خواهشا پیرزنو از تاکسی خالی نترسون داش من! ثانیا یه ذکری بلدم که خیلی هم بهش اعتقاد دارم.»
   - ذکر؟
   - بله جانم! ذکر!
   - این دیگه چه صیغه‌ایه؟
   - ببین ... خرافات نیست، درویش بازی هم نمی‌کنم! اثرش رو دیدم که دارم بهت میگم. اصلا این که ذکر نیست یه جور «معرفته».
   - ایول! «معرفت»! خب بگو ببینم آقای با مرام!
   - بامرام باباته! نگاه کن ... موتورم رو که می‌خوام جایی پارک کنم، وقتی همون قفل فرمونِ - به قول شوما - زپرتی رو می‌بندم، تو دلم میگم: «بـأمانَتِک یا امیرالمؤمنین» یا علی سپردمش دست خودت. همین ... دیگه خیالم تخته تخته! «حتی اگر هم دزد ببره بازم خیالم راحته.»

* * *

   مدتی گذشت. یک روز ازش پرسیدم: «اون کاری که یادت دادم انجام میدی؟» جواب داد: «آره. شبا که موتور رو قفل می‌کنم می‌گم: «بامانتک یا امیرالمؤمنین و یا اباالفضل العباس!» دیگه هرکی ... داره بهش نگاه چپ بکنه!!!»
   منم انگار که یه ذکر مهمی بهش یاد داده باشم؛ یا رمزی را برایش باز کرده باشم، مدام بهش گیر می‌دادم که باباجون! اگر می‌خوای پای حضرت عباس رو هم وسط بکشی باید بگی «بامانتکما»! این یک. ثانیا من شنیدم که می‌گن یا امیرالمؤمنین. مگه امیرالمؤمنین(ع) کم بود که پسرش رو هم اضاف کردی!؟ سوما (ببخشید یک کلمه‌ی فارسی را با تنوین عربی جمع نمی‌کنند!) سوم اینکه امانت را، دست، یک نفر، می‌سپارند، نه، بیشتر!
   خلاصه کلی ملانقطی می‌شدم! اونم به گیردادنای من اعتنا نمی‌کرد. کار خودش رو می‌کرد. حرف دلش رو می‌زد!

* * *

   دو سه هفته‌ی پیش - جاتون خالی - رفته بودیم امامزاده سید محمد و سیده حمیده خاتون (علیهما السلام) (خواهر و برادر ناتنی امام رضا علیه السلام). توی باغ فیض؛ طرفای پونک. امامزاده‌ی باصفاییه. یه باغ کوچولو هم داره که در ضلع جنوبی امامزاده قرار گرفته. بیرونش هم پارک کوچکی ساخته‌اند. از همون اول که وارد حیاط بزرگش میشی، همییییییین جورییییییی قبر چیندن تااااااا دم در خود امامزاده! مرده ها حتی تا کنار قفسه های کفش هم اومدن جا گرفتن!!
   داشتیم با محمد‌رضا وارد صحن مسقف امامزاده می‌شدیم. دیدم مثل بقیه یه کیسه مخصوص کفش برداشت و سَندَلش رو - که انگار تازه هم خریده بود - از پاش درآورد. اومد که بزاره تو کیسه بهش گفتم: «نون خشکیه! جوجه پاره بیار دمپایی کهنه ببر! (خندید!) ... چیه!؟ می‌ترسی ببرنش!؟ خجالت بکش مرد!» منظورم رو گرفته بود. برگشت. نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت. سندل رو محکم کوبوند توی جاکفشی! نیشش باز شده بود ولی خیلی جدی گفت: «بامانتک یا ابالفضل العباس»!

* * *

   خیلی خوشش اومده بود. می‌گفت خوبه آدم همه‌ی زندگیشو، دار و ندارشو بسپره دست حضرت عباس! منم ذکرشو واسش ساختم: «نفسی و دینی و ایمانی و مالی و ... (و همه چیزی!) بامانتک یا امیرالمؤمنین» (البته او که می‌گفت یا ابالفضل العباس!)
   گویی ذکر که می‌گویند حتما بایستی یک عبارت عربی - با رعایت تمام قواعد دستوری - باشد! انگاری ائمه علیهم‌السلام زبون ما رو بلد نیستن! مثلاً یادمون رفته که امام حسین(ع) داماد ایرانیاست!

* * *

   چند روز پیش سوار موتورش بودیم. داشتیم از سر کار برمی‌گشتیم. (اون روز من موتور نبرده بودم.) کلی هم ابزار و وسایل بار موتورش کرده بود. طوری که جای نشستن کم داشتیم. هی بهش می‌گفتم: «بابا این موتوره! وانت که نیست این‌قدر بارش می‌کنی!» اما بنده خدا حق داشت. کاری نمی‌شد کرد. ابزار کارش هستن. بایستی همراهش می‌برد. اگر دروغ نگفته باشم یه چیز در حدود سیصد چهارصد هزار تومن -بلکی هم بیشتر- جنس و ابزارآلات روی موتورش بود. یک جعبه ابزارِ بزرگ، (که اونقدر توش آچار ماچار و... ریخته وزنش حدود بیست سی کیلو شده!) یک جعبه اتصالات لوله آهنی و برنجی، یک جعبه اتصالات لوله سبز (سفید)، دو تا دریل با تمام مته‌هایش، (یکی کوچیک یکی بزرگ) دستگاه فرز، اُطوی لوله، حدیده دستی و چیزای دیگه که یادم نیست. پدر صلواتی دو تَرکه، با این همه بار و بندیل، چه سرعتی هم می‌رفت! من که خودم اِند لایی کِشیم کـُپ کرده بودم!
   نزدیکای صلاة ظهر بود. الله اکبر اذان رو که گفتند، جلو یه مسجد زد رو ترمز. ما سِوَی الله هرچی رو موتور بود به امون خدا ول کرد و رفت توی مسجد!
   - محمد‌رضا!؟ ... وسیله‌ها!؟ چه کارشون می‌کنی؟ نمیخوای که همین جوری ولشون کنی!؟ ... می‌بَرَنِشونا!؟
   برگشت. دوباره نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت، همان‌طور که با عجله وارد مسجد می‌شد، خنده‌ای کرد و گویی که می‌خواهد چیز جدیدی یادم بدهد گفت:
   - آدم دمپایی رو که به حضرت عباس نمیسپره!

* * *

   السلام علیکم و رحمة الله و برکاته ... الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر. اصلاً نفهمیدم چی خوندم! به طرف چپ نگاه کردم. خیلی آرام و مطمئن نشسته بود و تسبیحات می‌گفت. خونسردی و آرامش در چهره‌اش موج می‌زد. به گوشه‌ای خیره شده بود. داشت فکر می‌کرد. ولی من از او نگران‌تر بودم! گویی در این دنیا هیچ چیز برای از دست دادن ندارد. راحتِ راحت!...

(اینجا بود که فهمیدم «معرفت» به ذکر و دعا و نماز و زیارت خشک و خالی نیست! تحصیلات بیشتر «معرفت» بیشتر نمی آورد. «معرفت» به چهار کلمه بیشتر دونستن نیست! ... «معرفت» ... «معرفت» به خیلی چیزا نیست. «معرفت» به.... نمیدونم! نـمـیییدووونـم! ... شما بگید!)

   همیشه محمد‌رضا برام یه الگو بوده. الگوی مردونگی و غیرت! وقتی با دستای زُمخت و پینه‌بسته‌اش دست می‌دم،...

 

مرداد1384

 

* * *

 

پی نوشت:

(1) تابستان پارسال رفتم پیش یکی دو تا از دوستان، که مثلاً کار یادبگیرم! در عرض سه ماه شاگردی یک چیزهایی از لوله‌کشی و آب و فاضلاب و برق و... (کلاً تأسیسات) حالیم شد! این خاطره را در همان ایام نوشتم. ولی توی وبلاگ نزدم. به یک نفر نشون دادم که اگر صلاح می‌داند آن‌را بفرستم برای یک جایی تا منتشر بشود. ولی طرف گفت: «بد نیست! خوبه! اما یه مقدار بوی منبر و موعظه میده!» منم بی‌خیال شدم! ولی الان افسوس می‌خورم که چرا حداقل توی وبلاگ نزدم! چون مطمئنم شهید ایلیا با خواندن این خاطره خیلی حال می‌کرد! حالا هم خیلی جای نگرانی نیست. چون می‌دانم که می‌خواند! ولی بامرام نظر نمی‌دهد!!

(2) امیدوارم وقتی ریحانه خانم (دختر محمدرضا) بزرگ شد یک روزی این خاطره را بخواند و بیشتر بفهمد که باباش چه آدم مشدیی بوده!

 

* * *

 

حرف آخر:

« إرْمیایی وَ لوحِ دِلَهُ بـِـأمانـَتـِکَ یاأمیرَالْمُؤْمِنین!! »

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 103 آذر 1

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311428
بازدید امروز: 41

بازدید دیروز:11


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.