سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● سپتامبر 1976 - شب قدر سه شنبه 85 خرداد 30 - ساعت 10:13 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

پیش نوشت:

   چنان به او عادت کرده بودم که با شنیدن خبر رفتنش به مصر لرزه بر تمام وجودم چنگ انداخت. دلم می‌خواست به پاهایش بیافتم و نگذارم برود.
   این فکر مثل خوره تو مغزم افتاده بود. او که می‌توانست در بهترین نقطه‌ی آمریکا زندگی کند، کشتی و هواپیمای شخصی داشته باشد، چه گونه می‌توانست پشت پا به همه این چیزها بزند. وقتی علت رفتنش را پرسیدم، گفت:

«چه فایده که من در این جا حقوق زیاد بگیرم و راحت زندگی کنم؛ ولی در دنیا بی‌عدالتی وجود داشته باشد!؟»

   بعدها از نامه‌هایی که برایم فرستاد، فهمیدم که در اردوگاه‌های نظامی کشور مصر، دوره‌های سخت کماندویی را طی کرده.
   حالا بیشتر روزهایم را با خاطرات او می‌گذرانم.

 

 

 

* * *

   چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شبی که تا به صبح اشک می‌ریختم و تا اعلی علیین صعود می‌کردم. از شب تا به صبح می‌راندم و تو در کنارم نشسته بودی. راه درازی بود. از میان درخت‌ها و کوه‌ها و جنگل‌ها می‌گذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن می‌کرد و ما در میان نهری از نور عبور می‌کردیم. دو نفر دیگر، در صندلی پشت ما نشسته بودند و صحبت می‌کردند و گاهی به خواب می‌رفتند...
   اما، آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره‌ی وجودم حمله می‌برد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزی دیده نمی‌شد. زبانم گویا شده بود، گویی جملاتی زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحی می‌شد. همچون شاعری توانا تجلیات روح خود را به عالی‌ترین وجهیی بیان می‌کردم، در حالی که سیلابه اشک بر رخسارم می‌چکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود. افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آن‌چه در وجودم موج می‌زد بیرون می‌ریختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبی و بدی خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگی‌ها و دلهره‌ها، سوز و گدازها و جهش‌های روح و سوزش‌های دل، از همه چیز خود صحبت می‌کردم. آن‌چه می‌گفتم عصاره‌ی حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت می‌کردم و تو نیز، پابه‌پای من اشک می‌ریختی و بال به بال من به آسمان‌ها پرواز می‌کردی. دل به دل من می‌سوختی و می‌خروشیدی و خدای را پرستش می‌کردی... چه شبی بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمان‌ها و معراج من. پرستش من، عشق بازی من، شبی که جسم من به روح مبدل شده بود...
   شبی که خدا، در وجود من حلول کرده بود و شبی که آتش عشق، همه‌ی گناه‌های مرا سوزانده بود. شبی که پاک و معصوم، همچون پاکی آتش و عصمت یک کودک، با خدای خود راز و نیاز می‌کردم... و تو که اشک مرا می‌دیدی و آتش وجود مرا حس می‌کردی و طوفان روح مرا می‌شنیدی... تو نماینده خدا بودی. آن‌طور با تو سخن می‌گفتم که گویی با خدای خود سخن می‌گویم. آن‌طور راز و نیاز می‌کردم که فقط در حضور خدا ممکن است این چنین راز و نیاز کنم... تو با من یکی شده بودی و به درجه وحدت رسیده بودی. احساس شرم نمی‌کردم و احساس بیگانگی نمی‌کردم و از این‌که اسرار درونم را بازگو می‌کنم وحشتی نداشتم...

چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شب معراج من به آسمان‌ها.

   از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزه‌آسای عشق را می‌دانستم، اما چیزی که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. می‌خواست، همچون نور از زمین خاکی جدا شود و به کهکشان‌ها پرواز کند... آن‌گاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمان‌ها اوج می‌گرفت...
   شب قدر من، شبی که سلول‌های وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزی جز عشق گویا نبودم. دل من، کعبه عالم شده بود، می‌سوخت، نور می‌داد و وحی الهی بر آن نازل می‌شد و مقدس‌ترین پرستش‌گاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه می‌گرفت و به همه اطراف منتشر می‌شد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوه‌های غم و صحراهای تنهایی و آتش عشق، طوفان‌های سهمگین به‌وجود می‌آمد که همه وجود مرا تا صحرای عدم به دیار نیستی می‌کشانید و مرا از زندان هستی آزاد می‌کرد.
   ای کاش می‌توانستم همه خاطرات الهام بخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازه فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آن‌قدر سریع و سوزان پیش می‌رفت که هیچ چیز قادر به ضبط آن نبود...
   نوری بود که در آن شب مقدس، بر قلبم تابید، بر زبانم جاری شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه زندگی خود را به یک شب قدر نمی‌فروشم و به خاطر شب‌های قدر زنده‌ام. و تعالای شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.

* * *

 

پی نوشت:

(1) اگر این دست‌نوشت‌ را - که ساعتی قبل از عروجش نوشته – تا به حال نخواندی یا نشنیدی، مطمئن باش از او هیچ نمی‌دانی! مثل من!

(2) تابلو نقاشی‌ای که در بالا ملاحظه می‌فرمایید اسمش هست «انفجار قلب» که از آثار شهید چمران می‌باشد؛ که اصل این نقاشی به همراه دیگر آثار ایشان در نمایشگاه دائمی‌ای که در محل شهادت ایشان (دهلاویه) برپا گردیده قرار دارد.

 

 

 

* * *

 

 

 

حرف آخر:

«هنر آن است که بی‏‌هیاهوهای سیاسی، و خودنمایی‌های شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست. او(شهید چمران) در پیش‌گاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش بخیر.
و اما ما می‏توانیم چنین هنری داشته باشیم. با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند.»
(امام خمینی رحمة‌الله‌علیه)

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یکشنبه 103 آذر 4

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311597
بازدید امروز: 15

بازدید دیروز:38


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.