بانو که رفت پشت در،
گفتم از او حیا میکنند و میروند.
گفتم از یادگار پیامبر(ص) بیمناک میشوند و میگریزند.
بچهها را گوشه اتاق نگهداشتم؛
و با اشاره مولا
در پی بانو رفتم.
...
بانو که رفت پشت در
دلخوش شدم که این اضطراب و آشوب
پایان میپذیرد.
...
منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم.
و دوباره به اتاقش بازگردانم.
نمیدانم چه شد.
نمیدانم آن تیرهبختِ جنایتکار چه کرد.
نفهمیدم در چگونه باز شد
و بانو پشت در چه کشید؛
که نالید
و صدایم زد:
...
فقط نالید و گفت: فضه!
دویدم.
سر آسیمه بانو را در آغوش گرفتم.
نالید: « فضه...
محسن را کشتند.»
آه،
میخ در خونین بود.
و آتش زبانه میکشید.
بیت الاحزان / محمد رضا زائری
* * *
روایت سوم و چهارم را اینجا بخوانید.
* * *
حرف آخر:
«بازوی نخلی نجیب زخم تبر خورده است.»
حیدر مدد