سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● راهیان نور2 یکشنبه 88 فروردین 16 - ساعت 10:55 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

1) راوی(+) می‏گفت: بچه‏ها قطارهایی را که از تهران به سمت منطقه می‏رفتند «دلاور» می‏نامیدند و قطار برگشت را «دلبر» . . .

* * *

2) در آتش تب می‏سوخت. گوشه‏ای از چادر بی‏هوش افتاده بود. مصلحت خدا بر این بود باقی بماند. تا روایت کند حدیث عشق و آتش و خون را. شاید حرارت بدنش از ریگ‏های بیابان هم بیشتر بود؛ که ناگاه خنکای دستی گرم را روی پاهایش احساس کرد. تنها دست نبود. لب‏های خشکیده‏ای هم بودند که دست و پاهایش را می‏بوسیدند. به زحمت خودش را جابه‏جا کرد . . .
- برادر تو هستی!؟ . . . از پدرمان چه خبر داری؟ . . . او کجاست؟
- برادرم! فقط همین را بگویم که نوبت به بنی‏هاشم رسیده. من نیز دارم می‏روم. حلالم کن . . .

* * *

3) حسین پیش از آن‌که اکبرش به میدان برود هنوز «دلاور» بود. قامت رعنای شیر پسرش را که می‏دید دلش آرام می‏گرفت! خودش علی را از عمه‏ها و خواهرانش جدا کرد و به ایشان گفت: «رهایش کنید که او آمیخته به خدا شده. به مقام فنا رسیده و به امتزاج با پروردگار درآمده است. از هم‏الان او را کشته عشق خدا ببینید.» خودش لباس رزم بر اندام استوار علی کرد. خودش کمربند «ادیم» به یادگار مانده از پیامبر را بر کمر پسرش بست. خودش شمشیر مصری را بر او حمایل کرد. ولی هنوز از علی‏اش دل نکنده بود! اگر دل کنده بود از پسرش نمی‏خواست تا چند قدمی را مقابل چشمان پدر راه برود. اگر دل کنده بود پشت سر علی نمی‏گفت: «خدایا! شاهد باش جوانی را به سوی این سپاه می‏فرستم که شبیه‏ترین انسان در صورت و سیرت و سخن به پیامبر است. خدایا! هرگاه بی‏تاب و دل‏تنگ پیامبر می‏شدیم او را می‏نگریستیم.» اگر دل کنده بود محاسنش را به دست نمی‏گرفت و دعا نمی‏کرد: «خدایی که یوسف را به یعقوب رساندی! ای خدایی که اسماعیل را به هاجر برگرداندی! ...»
ان الله اصطفی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین ذریة بعضها من بعض و الله سمیع علیم
(++)
اگر دل کنده بود . . .

* * *

4) بالاخره پا به میدان گذاشت و رجز خواند؛ اما هیچ کس جرئت نمی‏کرد جلو بیاید. در عرب رسم بود ابتدا پهلوانان با هم می‏جنگیدند. عمر سعد به زحمت توانست طارق ابن تبیت را راضی کند! کسی که مشهور بود جرئت دارد اما کلّه ندارد! آن هم با وعده‏ی حکومت موصل و برای تضمین هم انگشترش را به طارق داد! طارق به سرعت به سمت علی‏اکبر تاخت. اما علی با کمترین حرکت توانست نیزه‏اش را بر سینه‏ی طارق فرو کند. پسر طارق از این مرگ آنی و خفت‏بار پدر به خشم آمد و چون خرگوشی چشم بسته سریع به مصاف شیر رفت! کشتن پسر پهلوان برای علی‏اکبر راحت‏تر بود. و با اولین برخورد توانست سرش را از تنش جدا کند. نفس‏ها در سینه‏ی سپاه عمر سعد حبس شده بود! نوبت پسر بعدی طارق بود. طلحه را هم کشت. و بعد از آن‏ها مصراع ابن غالب آمد تا بدنش به دو نیم گردد! وحشت مرگ بر سپاه دشمن سایه انداخت! ابن سعد که دید این جنگ عاقبت ندارد هزار نفر را به فرماندهی محکم ابن طفیل و هزاری دیگر را به سرداری ابن نوفل گسیل کرد.

* * *

5) دو هزار جنگ‏جو به کسی حمله کنند و او زنده بماند!؟ یعنی می‏شود دو هزار مرد جنگی با انواع و اقسام تجهیزات و ادوات جنگی به یک تن حمله کنند و او حتی از اسب هم به زمین نخورد!؟ جدای از صفدر بودن نوه‏ی حیدر کرار که حداقل 180 نفر را به هلاکت رساند قلب ولی الله اعظم گرفتار او بود! مگر می‏شود امام زمان به کسی دل بسته باشد و جان او از کالبدش خارج شود!؟ هرچه جنگید زخمی که او را از پا بیندازد بر نداشت! خودش هم فهمید چرا شهید نمی‏شود. جنگ کمی آرام گرفت و او به سمت خیام بازگشت. تشنگی بهترین بهانه‏ای بود برای رهایی او از دنیا و رهایی پدر از پسر! دروغ هم نگفته بود! به راستی که او «تشنه‏ی امام زمانش» شده بود. و خوب هم می‏دانست که پدر چه‏قدر اشتیاق بوسیدن او را دارد. شاید یک بوسه، امام را راضی می‏کرد. بوسه‏ای از جنس همان زمزمه‏ای که جدش رسول خدا در گوش دخترش عصمت الله کبری حضرت صدیقه زهرا سلام الله علیها کرد و قلب دختر آرام شد و عزرائیل توانست روح حبیب خدا را بگیرد!
ولی این‏بار نه بوسه‏ای شکل گرفت و نه نجوایی! فقط خدا می‏داند با آن زبان‏مکیدنِ علی چه از قلب پدر به وجود پسر جاری شد و چه از کام علی به وجود پدر که حسین راضی گردید و علی مست شد! «فرزندم بازگرد! که دمی دیگر از دست جدت رسول خدا سیراب خواهی شد!» و علی با شنیدن این کلام مست شد! مستِ مست! و این‏بار مستانه بر میدان گام نهاد!
تیغ کشان! رقص کنان! نعره زنان! هوی کشان! هوووووووووووووو...! حیدر حیدر حیدر حیدر حیدر . . . علی مرگ را به بازی گرفته بود!

* * *

6) دیگر صدای مؤذن کربلا خاموش شده بود. کسی‏که هیچ‏گاه پاهایش را مقابل پدرش دراز نمی‏کرد اکنون کشیده‏تر از همیشه مقابل پدرش خوابیده بود. و حسین...
چه خوب که زینب آن‏جا حضور داشت؛ وگرنه حسین بر سر نعش علی جان می‏داد. «حسین ِ دلاور» عبایش را بر زمین پهن کرد و پاره‏های ارباً اربای دلش را روی عبا چید! اما چه‏گونه می‏توانست دلش را از زمین بردارد!؟ دلش را بردارد!؟ آری...! دلبر عالمیان به‏راستی که «دلبر» شده بود! . . .

* * *

7) و دقیقاً 1339 سال بعد نوای مظلومانه‏ی امام عشق بار دیگر از کنار نعش اکبرش و این‏بار از غرب و جنوب ایران طنین‏انداز شد که غریبانه صدا می‏زد:

جـوانـان بـنـی‏هـاشـم بیـائید                   علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند حسین طاقت ندارد                   علی را بر در خیمه رسانید

و رفتند دلاورانی که نفس خود را تخریب کرده بودند. مردان بزرگی که سربند شهادت بسته بودند. رجالی که بر سر عهدی که با خدا بسته بودند صادقانه ایستادند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند و از دست اربابشان حسین(ع) شربت شهادت نوشیدند و بعضی دیگر که هنوز در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود نداده‌اند. دلاورانی که اکنون دلبری می‏کنند!

تو چه می‌کنی ای دل!؟ می‌مانی یا می‌روی؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ راوی: جناب آقای مهندس نادر سهرابی (راویِ بسیار باصفای کاروان ما!)
++ آل عمران / 33 و 34
اطلاعات مربوط به جنگیدن حضرت علی‏اکبر علیه‏السلام را از کتاب «پدر، عشق و پسر» نوشته سید مهدی شجاعی گرفتم که برخی از عبارات به‏کار رفته در متن مانند جملات این کتاب شد.
ایلیا جان! شلمچه خیلی به یادت بودم. تو چطور!؟

 

حرف آخر:

 

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوشنبه 103 آذر 5

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311639
بازدید امروز: 15

بازدید دیروز:42


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.