اینجا هوا ابریه و بارون هم نم نم می باره! افتخاری و اسپیکرها هم مشغول هستند:
تنیده یاد تو ...
تنیده یاد تو، در تار و پودم!
بود لبریز از ...
بود لبریز از، عشقت وجودم!
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی
فدای نام ...!
فدای نام تو، بود و نبودم!
.
.
.
وصف الحال منه!
دارم به درخت اناری که تو حیاطه نگاه می کنم. همه ی برگاش ریخته و فقط اناراش مونده! این درخت رو دو سال پیش با ایلیا کاشتیم. این اولین سالیه که ثمر داده. دلم نمیاد بدون ایلیا اناراشو بچینم!
عجب هوای دلگیریه! ایلیا عاشق قدم زدن یا کوهپیمایی تو این هوا بود!
گفتم کوهنوردی... ما تقریبا هر جمعه با رفقا می رفتیم کوه. یکی دو سال پیش بود، یه روز جمعه تو کوه ... آقا هم اومده بودن. ایلیا طبق معمول جلوتر از همه بود با اینکه آسم داشت و.... زیارت عاشورا رو حفظ بود. داشت زیارت عاشورا می خوند و می رفت بالا. تو حال و هوای خوش خودش بود که یه دفعه سرشو بلند کرد و آقا رو مقابل خودش دید! ایشون داشتن برمیگشتن. نمی دونم! نمیدونم چه حرفایی بینشون رد و بدل شد. ما خیلی عقب تر بودیم.
وقتی بهشون رسیدیم، بعد از اینکه یه مقداری با هم گپ زدیم، موقع خداحافظی، آقا دستشونو گذاشتن رو شونه ی ایلیا و گفتن: «مواظب این دوستتون باشید و قدرشو بدونید!»
***
...
ندارم چون متاعی دیگر ای عشق
بگیــــر انگشت و این انگشتر از من
(از خاطرات یکی از دوستان شهید ایلیا)
***
حرف آخر:
«اگرچه عقل نیز، اگر پیوند خویش را با سرچشمه ی عقل نبریده باشد، بی تردید عشق را در راهی که می رود تصدیق خواهد کرد. آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست! » (شهید سید مرتضی آوینی)
مطلب بعدی: حج شهید ایلیا (به خوانندگان لوح دل پیشنهاد می کنم حتما مطلب بعدی رو بخونن!)
حیدر مدد