...
یکی از چیزایی که ایلیا رو خیلی ناراحت میکرد سوت و کور بودن و رونق نداشتن مساجد بود.
یادمه یه شب تو مسجد بهم گفت: «فایده نداره. باید یه کاری کرد. اصلاً من قول میدم یه کاری بکنم که به سال نکشیده ظرفیت مسجد گنجایش نمازگزارا رو نداشته باشه و مسجد نیاز به توسعه پیدا کنه!»
راستش اون شب خیلی حرفشو جدی نگرفتم.
حتی ازش نپرسیدم که میخوای چه کار کنی!؟
تو مسجد محلمون کلاسهای علمی، فرهنگی، هنری هم برای بچههای تا مقطع پیشدانشگاهی تشکیل میشد.
ثبتنام در این کلاسها هیچ شرط خاصی نداشت و متقاضی فقط با پرداخت 500 تومن ثبتنام میشد.
یه شب دیدم ایلیا و امام جماعت مسجد و چند نفر دیگه از آقایون بدجوری با هم بحث میکنن.
رفتم و قضیه رو جویا شدم.
گفتن: ایلیا داره میگه که از این به بعد به برگهی ثبت نام کلاسها یه شرط اضافه کنید و اون اینکه هر کی میخواد از کلاسهای مسجد استفاده کنه باید چهل شب برای نماز جماعت به مسجد بیاد.
گفتم: «ایلیا! این مدلی میخوای مردم رو به مسجد بکشونی؟ با زور!؟»
گفت: «ببینید این در واقع یه نوع توفیق اجباریه. من مطمئنم اگر کسی چهل شب متوالی به مسجد بیاد دیگه نمیتونه دل بکنه. ما با این کار کمک میکنیم که راه رو پیدا کنند.»
گفتم: «ایلیا با این شرطی که گذاشتی شاید رونق کلاسها هم...»
گفت: «خب باید کلاسها رو از نظر محتوا اونقدر غنی کنیم که این اتفاق نیوفته.»
بالاخره با پیشنهاد ایلیا موافقت شد. بماند که سر این قضیه چه چیزا در مورد ایلیا گفته شد و چه قضاوتهایی در موردش کردن.
شاید اوایل بچهها به اجبار میومدن مسجد. ولی خیلیهاشون بعد از اینکه چهل شب تموم میشد همونطور که ایلیا گفته بود نمیتونستن دل بکنند.
بعد از یه مدت هم مسجد نیاز به توسعه پیدا کرد.
هیییییی... یادش بخیر!
یا علی مدد
قسمتی از نامهی مرحوم حامد امجد / پنجشنبه 19 آبان 1384
* * *
پینوشت:
(1) بعد از فوت آقا حامد، خیلی حال و روزم بههمریخته بود. خیلی دلم برای ایلیا تنگ شده بود و حسابی بیتابی میکردم. دلم میخواست باز با من حرف بزند. یک روز زدم به سیم آخر. میدانستم ایلیا شعرهای حضرت حافظ(علیهالرحمة) را خیلی دوست دارد. (آقا حامد تعریف میکرد گاهی اوقات با پدربزرگ ایلیا جان با هم جمع میشدند. ایلیا تار میزد و پدربزرگش هم که صدای زیبایی دارد، شعر میخواند!) هنوز آفتاب نزده بود. صبح پنجشنبه بود. دیوان حافظ را برداشتم. گفتم:
«ایلیا! از زبون حافظ با من حرف بزن!»
باز کردم. دلهره داشتم! چشمانم را باز کردم. انگشتم روی این شعر بود:
عـــشــقبــازی و جــوانــیّ و شــراب لـعـلفام
مـجـلـس اُنـس و حـریـف هـمدم و شرب مدام
سـاقـیِ شـکـردهـان و مـطـرب شیـریـنسخن
هـمنـشـیـنـی نـیـککـردار و نـدیـمـی نـیـکنام
شـاهـدی از لـطـف و پـاکـی رشک آب زنـدگی
دلبــری در حـسـن و خوبـی غـیـرت مـاه تمام
بـزمگـاهی دلنشین چـون قـصر فـردوس بریـن
گلـشنی پـیـرامنـش چـون روضـهی دارالسّلام
صـفنـشـیـنـان نیـکخـواه و پـیـشکـاران بـاادب
دوستداران صاحباسرار و حریفان دوستکام
بـادهی گلرنگِ تـلخ و تیـز و خـوشخوار و سبک
نُـقـلـش از لـعـل نگـار و نـقـلـش از یـاقوت خام
غـمـزهی سـاقـی به یـغمای خـرد آهـخـتـه تیغ
زلـف جـانــان از بـرای صـیـد دل گـسـتـرده دام
نکتهدانـی بذلهگو چـون حـافـظ شیـرین سخن
بـخـششآمـوزی جهـانافـروز چـون حاجیقوام
هرکه این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وانـکه ایـن مـجـلـس نجویـد زنـدگی بر وی حرام
...
خیلی حال کرده بودم. مطمئن بودم این ایلیاست که دارد با من حرف میزند. بیتبیت غزل را گویی میجویدم و با ولع خاصی میخوردم! ولی وقتی به بیت آخر رسیدم ... !
حالا نوبت من بود! گفتم:
«یا حضرت حافظ! به جای من جواب ایلیا رو بده!»
بماند که اینبار چه شعری آمد! ولی نکتهی خیلی قشنگی در هر دو شعر وجود داشت؛ و آن اینکه، او همهاش از آنور بازار میگفت و من از اینور بازار! او حال و روزش را برایم توصیف میکرد و من ...!
(2) بعد از ارسال یادداشت قبلی، دوستی نامه زد و گفت: « ... امروز میخواستم در مورد این حوادث دلخراشی که در لبنان و فلسطین پیشآمده نیز از وبلاگتان شاخهای همدردی بخوانم که ناامید شدم. اگرچه دیدم نوشته بودید که به بعد ارجاع دادهاید.
...
گویا اکنون وقت از دندان طمع گفتن نباشد.
دندان طمع را باید زیر تانک های ... انداخت و به سمت هلیکوپترهای آپاچی پرتاب کرد.
... »
من هم ضمن تشکر از تذکری که دادند برایشان توضیح دادم که چرا این یادداشت را (که بیش از یک ماه پیش در دفترم نوشته بودم) در این شرایط و در این روزها ارسال کردم. فقط امیدوارم که اثر کرده باشد!
به نظرم رسید، بعضی از دوستان چنین برداشتی در ذهنشان بوجود آمده. باید خدمتتان عرض کنم بنده این روزها در مورد جنگ پیشآمده خیلی ذهنم درگیره. ولی حرفهایی که درموردش میخواهم بزنم اگر ضرری (برای خودم!) نداشته باشد، مطمئنم که سود چندانی (برای بقیه) ندارد. به دنبال یک ایدهی جدید هستم. ایدهای که هرچند کمفایده، ولی نو باشد. شما اگر پیشنهادی دارید بفرمایید تا بنده انجام بدهم.
* * *
حرف آخر:
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره این شیوه نسپریم
حیدر مدد