سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● مدفن عشق سه شنبه 85 آبان 2 - ساعت 3:28 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

در وسعت کبود شب، با یک بقل آرزو، رفتم برای چیدن صبح. رفتم به سوی آبی آرام شبستان، به پیشواز مسجد؛ در آستانه‌ لیلةالقدر. تنها نصیب من تماشا بود و تماشا. و در کوچه‌های خیس صورتم، یادت با گام‌های بارانی دعا و دستان التماس به هم آمیخت. [در حالی‌که کوله‌بارت را می‌بستی، در گوشم آخرین و داغ‌ترین حلاوت سخنت را نجوا کردی. تمام تنم مور مور شد. بی‌خبر به راه افتادی. کمر سفر را محکم بسته بودی. هرگز راضی نشدی لحظه‌ای برگردی تا سیمایت را ببینم. گفته بودی که «وصال مدفن عشق است.» و رفتی و رفتی...]
و من هنوز در این حسرتم، که چرا پر پروازی ندارم.

 

* * *

 

سلام

یک سال گذشت. ولی نه از رفتنت، که از ما گذشت. دردهایت شفا گرفتند. ولی بر دردهای ما افزوده شد. یک سال کهنه‌تر شدیم؛ فرسوده‌تر. و تو...

یک سال است که گمنام اهل زمینی و ستاره‌ی آسمان. و چه‌قدر از ما دوری و به ما نزدیکی. به حساب این‌جا، شاید یک‌سال نوری از ما فاصله گرفتی! ولی هنوز در سینه‌های ما می‌تپی! چه‌گونه‌ است؟

چه‌طور باور کنیم نبودنت را؟ چه‌گونه یک‌سال حضور ماندگارت را انکار کنیم؟ چرا به خود دروغ بگوییم؟ در حالی که همیشه و همه‌جا یادت با ما بود. نه تنها یادت، که حضور دائمی‌ات؛ در تمام فراز و نشیب‌های این سال. سال تلخ و شیرین! در اوج غم‌ها و شادی‌ها. و چه اسراری که هنوز سربسته مانده‌اند!

اصلاً «نمی‌توانستیم» یادت را از حیاط ذهنمان بیرون کنیم. درست در اوج شادیِ دیگران ناگاه با غم تو انگشت‌نما می‌شدیم. و آن‌گاه که همه ناراحت بودند، تازه یاد خنده‌هایت می‌افتادیم! زندگی‌مان را تناقض زیبایی فرا گرفت. ما را با همه غریبه کردی. و آن قدر خسیس بودی که نمی‌خواستی حتی لحظه‌ای از لحظات سبز ما را از دست بدهی، در همه‌ی آن‌ها جا خوش کردی! راستی یادت می‌آید!؟ اگر حکم نبود رویم را از خانه بر می‌گرداندم و قامت زیبایت را جست‌وجو می‌کردم؛ آن‌گاه که قدم‌هایم را با ضرب آهنگ قدم‌هایت برمی‌داشتم و تو حج نرفته‌ات را به‌رخم می‌کشیدی!

و باز هم ما ... مدام دل‌های کوچکمان را پرپر می‌کردیم و در پای قدوم خاطرت می‌ریختیم. ثانیه‌ها را وقف انتظارت می‌گذاشتیم تا شاید شبی رؤیای وصلت را به تصویر بکشیم. قاب عکس ندیده‌ات را سخت به سینه می‌چسباندیم. و هر لحظه منتظر بودیم تا سواری، آشنایی یا حتی رهگذری، پیراهنی از تو بر چشم دل پرپر شده‌مان می‌انداخت و می‌گفت:
یـوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور!
کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور!
ولی... چه بگویم؟ شکایت کنم؟ از تو؟ یا از خدای تو؟

می‌خواهی در این دل بشینی، بشین؛ ولی نه این‌گونه! چرا عذابمان می‌دهی؟ به‌راستی چه می‌خواهی از این دل؟ با غم عشقت هر ساعت پیرترمان می‌کنی. صاحب این دل تو نیستی که آن‌را این‌گونه پرپر می‌کنی! همان که مالک دل توست، این قلب هم در کف اختیار اوست.
اگر آن‌را می‌خواهی بایستی شفیع لکه‌های سیاهش باشی.

قبول می‌کنی؟

می‌دانی چه‌قـــــــدر بی‌آبرویی در پس این لکه‌ها خوابیده؟ این زنگارها آبرویت را می‌برند. بایستی آن‌ها را هم بخری.

قبول می‌کنی؟

درضمن...! دل من آداب نمی‌داند؛ باید پا به پای لنگش هم بیایی.

باز هم قبول می‌کنی؟؟؟

 

پس قبری برای این «من» بکن تا سلطان قلب‌ها «ما» را با هم یکی کند!

 

عزیزم عیدت و تولدت مبارک!

 


 

* * *

 

 


من ای صبا ره رفتن به کوی دوست نمی‌دانم
تو می‌روی به‌سلامت، ســـــلام مــا برسانی
 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● فزت و ربّ الکعبه جمعه 85 مهر 21 - ساعت 1:33 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

   عشق علی
   عاشق علی
 معشوق علی

              حق علی‌ و
           مشق علی
       سرمشق علی

لیلة القدر است؛ ملاقات علی شد با علی

میزبان باشد علی

مهمان علی

هو یا علی

 

 

حیدر مدد       


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● رمضان است و سر خان خدا یار کجاست؟ ... جمعه 85 مهر 14 - ساعت 12:11 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

وقتی که آب می‏نوشی زیر لب بگو یا حسین

حال که نمی‏نوشی آرام بگو یا ابالفضل!

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● آل‏یس باصدای سیدحسن‏نصرالله شنبه 85 شهریور 18 - ساعت 8:0 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

کمی صبر کنید و بعد بشنوید.

با تشکر از raahiel@yahoo.com (طراح)

 

* * *

 

دل مُستْمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هـوای دیـدن تـو هـوس حـجـاز دارد

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● دوباره پیامبر! دوشنبه 85 شهریور 13 - ساعت 6:0 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

إنَّ اللّهَ اصْطـَفـَى آدَمَ وَ نـُوحًا وَ آلَ إبْراهیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلـَى الْعَالَمینَ

ذُرِّیــَّـةً بَعْضُها مـِنْ بَعْضٍ وَ اللّهُ سَمیـعٌ عَـلیـمٌ

   این آفتاب که امروز مشرق چشم‌های حسین(علیه‌السلام) را به میهمانی کهکشانی از لبخند برده است، اکبر است. این شکوفه که بر شاخسار وجود لیلا شکفته، علی است. می‌بینی!؟ هرچه زیبایی است خدا در تبسم این کودک نشانده است!
   یازده شعبان است. ماه پیامبر
(صل‌الله‌علیه‌وآله) و پیامبر کوچک حسین(علیهما‌السلام) چشم گشوده است. پدر، پیشانی روشنش را می‌بوسد. مادر نیز. سه تبسم در هم گره می‌خورند و بهار در خانه حسین(علیه‌السلام) آغاز می‌شود.
   کاروان کاروان شادی می‌رسد. علی
(علیه‌السلام) در را می‌نوازد. در گشوده می‌شود. نوزاد را به آغوشش می‌سپارند. می‌پرسند نامش چیست و حسین(علیه‌السلام) نرم و متواضعانه پاسخ می‌دهد: «به خدا سوگند، اگر هزار فرزند بیابم نام همه را علی خواهم گذاشت.» نسیم بوسه‌ی علی(علیه‌السلام) نیز بر پیشانی کودک می‌نشیند. شگفتا! نسیمِ همه‌ی بوسه‌ها بر پیشانی می‌وزد!
   فرشتگان آمده‌اند. همهمه‌ی بال‌هایشان سپید در سپید گستره‌ی خانه‌ی حسین
(علیه‌السلام) را پوشانده است.
   - مبارک باد این نوزاد، خجسته و خوش فرجام باد این فرزند! چه قدر شبیه پیامبر
(صل‌الله‌علیه‌وآله) است! چه قدر شبیه مسیح(علی‌نبیناوآله) ! یا حسین!
   جدّ مادرش، عروة بن مسعود ثقفی شبیه مسیح
(ع) بود. شبی که پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) سیر آسمان می‌کرد، در معراج خویش مسیح(ع) را دید و با شگفتی گفت: چه قدر شبیه عروه است و اینک فرزند لیلا، ‌هم‌سان عیسی(ع) است. همانند عروه. دو پیامبر در فرزندت خلاصه شده‌اند. ما فرشتگان به زیارت دو رسول آمده‌ایم. به دیدار مسیح(ع) و مصطفی(صل‌الله‌علیه‌وآله)!
   در آشوب خیز این سال –سال سی و سوم هجری– سال تلخ کامی مدینه، سال ازدحام ابرهای سیاه، سال‌اندوه و درد، 23 سال گذشته از تنهایی و غربت و صبوری علی
(علیه‌السلام)،‌ این ولادت، شهدی است که در کام خانواده‌ی علی(علیه‌السلام) می‌نشیند و بشارتی است که قلب‌های زخم زده را میهمان شادابی و شگفتی می‌کند. و چه خالی است جای فاطمه(سلام الله علیها)!

* * *

   علی کوچک حسین(علیهماالسلام) می‌خندد. حسین(علیه‌السلام) نیز و همه‌ی فرشتگان و آسمانیان لبخند می‌زنند. گهواره تکان می‌خورد. فطرس آمده است تا به پاس محبّتی که از حسین(علیه‌السلام) دیده است،‌ گهواره جنبان علی(علیه‌السلام) باشد. دو فرشته‌ی بزرگ خدا، جبرئیل و میکائیل که روزگاری، لای‌لایشان نغمه‌ی آرامش کودکی حسین(علیه‌السلام) بود، در کنار گهواره علی(علیه‌السلام) نشسته‌اند. این کودک محبوب زمین و آسمان است. مثل پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله)! آن قدر شبیه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) است که از خاطر جبرئیل یادهای شیرین 23 سال همراهی با پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌گذرد. مبارک باد ولادت دوباره پیامبر، خجسته باد ولادت اکبر(علیه‌السلام) در ماه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله).

* * *

   پیشانی بر خاک بگذار لیلا! اکبر تو(علیه‌السلام) شبیه جد شهیدت عروه است. عروه، مؤذن بود و سفیر پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) در طائف. مردم را به خدا و رستگاری می‌خواند و نامردمان، تیر بارانش کردند. اذان می‌گفت و تیرها، زخم بر قامت غیورش می‌نشاندند. صدایش را تیر در گلو شکست و علی کوچک تو(علیه‌السلام)، مؤذن حسین(علیه‌السلام) است. خدا را سپاس بگو که کودک شیرین تو هم از جد پدری نشان دارد و هم از جد مادری. نماز شیرین کودکت را فرشتگان به نظاره می‌ایستند. هم‌چنان که اذانش را به زمزمه همراه می‌شوند. عجیب هدیه‌ای به تو داده‌اند لیلا. هر صبح و شام، شاکر نعمت بزرگ خدا باش «و اما بنعمة ربک فحدث».

* * *

   چه با وقار می‌نشیند. چه رشید برمی‌خیزد و چه دلنشین قدم می‌زند. این نوجوان که دل‌ربا و روح‌افزا قرآن زمزمه می‌کند و شکوه رفتار و فصاحت گفتارش در همگان شگفتی و شیفتگی می‌آفریند علی‌اکبر توست یا حسین(علیه‌السلام)!
   کلمات که از زبانش می‌تراود، پیران قوم در نهبت و سکوت، با خویش نجوا می‌کنند که این پیامبر
(صل‌الله‌علیه‌وآله) است. جمال او، جمال رسول(صل‌الله‌علیه‌وآله) است. جلال او، جلال علی(علیه‌السلام) و کمال او، جلوه گاه همه‌ی آیات، همه‌ی زیبایی‌ها.
   حمد را به فصاحت پیامبر
(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواند. عبدالرحمن سلمی را به پاس آموختن سوره‌ی حمد به او، سپاس گفتی و نواختی و دهانش را از مروارید آکندی. اینک عبدالرحمن می‌نشیند، گوش می‌سپارد تا حمد را از اکبر تو(علیه‌السلام) بیاموزد تا گوش را به صدای پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) آشنا کند، به زیباترین صدا.
   آن روز دهان عبدالرحمن را پر از گوهر ساختی و سخاوتمندانه و کریمانه‌اش نواختی؛ امروز با اکبر
(علیه‌السلام) چه می‌کنی که حمد می‌خواند و استاد به شاگردی می‌نشیند و در طنین حمد نوجوانیش جاری می‌شود!؟ اگر می‌خواند و ظرائف و لطائف نهفته در حمد را پیامبرانه باز می‌گوید و هزار هزار عبدالرحمن به گوهر گوهر کلامش جان و دل می‌سپارند و وحی را دیگر گونه می‌شنوند؛ از جنس همان لحظه‌هایی که جد تو پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) پس از بارش بکر وحی، باز می‌خواند و زمزمه می‌کرد.
   نوجوان تو یا حسین بوسیدنی است. برخیز و ببوس این لب‌های متبرک و متبسم را. پیامبر لب‌ها، تو را می‌بوسید؛ تو نیز لبان پیامبر کوچکت را ببوس. بوسه بر این لب‌های تلاوتگر، بوسه بر قرآن است.

* * *

   فصل انگور نیست که از پدر خوشه‌ای می‌طلبی. این‌جا مسجد است؛ تاکستان نیست! اما تا اشاره می‌کنی ستون مسجد لبیک می‌گوید. پدر را شکیب خواهش چشم‌های تو نیست. تو می‌خواهی و حسین(علیه‌السلام) بی‌تاب می‌شود و طلوع انگور از ستون مسجد همه را شگفت زده می‌کند و مگر حسین(علیه‌السلام) کم از صالح است که به خواهش او از کوه شتر سر بیرون ‌آورد.
   تازه پدر می‌گوید: «ظهور انگور چندان شگفت نیست، آن‌چه نزد خداست برای دوستانش بیش از این است.»

* * *

   مهمان‌نوازی اکبر تو(علیه‌السلام)، زبان‌زد همه است. از دوردست‌ها می‌آیند تا کرامت و نوازش و منش او را ببینند. وصف سفره‌ی شبانگاه او کران تا کران این بیابان را پر کرده است. مدینه یک مهمان‌سرا دارد و آن مهمان‌سرای اکبر توست. پانزده ساله است اکبر تو، اما به شیوه‌ی بزرگان می‌نوازد و مهمان می‌سازد. این خانه که برای او ساخته‌ای، مأمن و ملجأ ره‌نوردان و مسافرانی است که خسته از راه شبانگاه به مدینه می‌رسند و با دیدن شعله‌ی آتش بر تپه، می‌فهمند که کریمی بزرگوار به میهمانی و ضیافتشان خوانده است.
   این شیوه‌ی شیرین مهمان نوازی را تو به او آموخته‌ای. این رسم خانواده‌ی شماست که مهمان و یتیم و اسیر را بنوازند. پیش از این نیز چنین بوده‌اید و سوره‌ی دهر گواه است که خانه و خانواده‌ی شما پناه بی‌پناهان است.
   علی‌اکبر تو
(علیه‌السلام) جز خضوع و افتادگی نمی‌شناسد. پای برهنه می‌ایستد، مهمان را استقبال و بدرقه می‌کند و کام‌ها را آن‌چنان به لقمه‌های محبت و لطف خویش مهمان می‌کند که تا همیشه، زبان به ستایش و خاطره‌گویی از شیوه‌ی مرضیه او می‌گشایند.

* * *

   تو در خانه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) داری، علی(علیه‌السلام) داری و آفتابی که از همه‌ی خورشیدها بی‌نیازت ساخته است. همین دیروز بود که مردی مسیحی شتابان قدم به مسجدالنبی(صل‌الله‌علیه‌وآله) گذاشت. چشم‌ها به اشارات و صراحت به او گفتند: برو! مسجد جای تو نیست. و او به التماس و اشک می‌گفت: «فرصت دهید. دیشب خوابی شگفت دیدم. دیدم پیامبر شما آمده بود در همین مسجد و عیسی بن مریم(ع) نیز با او بود. مسیح ژرف در من نگریست و گفت: «در محضر خاتم الانبیاء(صل‌الله‌علیه‌وآله) اسلام اختیار کن که پیامبر برگزیده‌ی خداست.» من اسلام اختیار کردم و اینک آمده‌ام تا اسلامم را به نزدیک‌ترین و محرم‌ترین انسان به رسول‌خدا(صل‌الله‌علیه‌وآله)، عرضه کنم و با او بیعت کنم.» همه تو را نشان دادند یا حسین. تو به مسجد آمدی. مرد خود را به پای تو ‌انداخت. شانه‌هایش را نواختی. خواب خویش را بازگفت و تو علی‌اکبر(علیه‌السلام) را صدا زدی. نقاب بر چهره داشت. به مسجد آمد و کنارت نشست. با دستان مهربان نقاب از چهره‌ی اکبر(علیه‌السلام) گرفتی. مرد سیمای پیامبر گونه‌ی علی‌اکبر(علیه‌السلام) را دید. بی‌هوش شد. با خنکای آب به هوش آمد. بی‌تابانه و مقطع می‌گفت: «خود اوست؛ خود پیامبر! همان است که در خواب دیدم.» و خود را بر پایش افکند که یا رسول الله خوش آمدی!
   باز دست مهربان تو بود و شانه هایش که: «ای مرد! این پیامبر
(صل‌الله‌علیه‌وآله) نیست. این اکبر(علیه‌السلام) است. فرزند من.» و مرد پی‌درپی می‌گفت: «به خدا قسم شبیه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) است. شبیه همان که در خواب دیدم.» کاش نمی‌شنید امتداد گفته‌هایت را که به او گفتی: «اگر پسری چون او داشتی، اگر خاری بر پای نازک جوانت بخلد؛ اگر زخم‌اندک بر لطافت بدن فرزندت بنشیند چه می‌کنی؟» و او گفت: «مولای من، می‌میرم! من‌اندوه فرزندم را شکیب نمی‌توانم!» و تو آهسته در گوشش گفتی: «می‌بینم آن روز را که این فرزند را مقابل نگاه اشکبار من «قطعه‌قطعه» می‌کنند!»
   ای کاش نمی‌شنید تا آن‌گونه صیحه نزند. آن‌گونه دست بر سر نکوبد و دیگر بار بی‌هوش نشود. یا حسین! هیچ کس تاب نمی‌آورد شنیدن این قصه را. همه شیفته‌ی این نوجوانند. قصه‌ی ‌اندوهناک فردای این نوجوان را مگو. هیچ سینه تاب نمی‌آورد. هیچ خاطری باور نمی‌کند. یا حسین نگو! آسمان می‌لرزد. زلزله بر ارکان عالم می‌افتد. یادت هست روزی که پیامبر
(صل‌الله‌علیه‌وآله) رفت چه گذشت؟ مادرت زهرا چه می‌کرد؟ نه نگو! تا داغ پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) تازه نشود. تا دوباره مدینه سوگوار نشود. هنوز فرشتگان از سوگ آن روز فارغ نشده‌اند.
   می‌گویی بگو؛ اما لیلا نشنود که مادر را شکیب این خبر نیست. گیرم فردا مادر نباشد، اما شنیدن این خبر کافی است تا روز لیلا را شب کند. و شب لیلا را به صبح یا صبح لیلا را به شب نرساند. نه، نگو! اصلاً خودت تاب می‌آوری بازگفتن این روایت هستی سوز را؟ نه! به جان اکبر
(علیه‌السلام) مگو!

برگرفته از کتاب «دوباره پیامبر» / محمد رضا سنگری

 

* * *

 

« خدایا گواه باش جوانی را به سوی این سپاه می‌فرستم که شبیه‌ترین مردم در صورت و سیرت و سخن و منطق به رسول‌الله(صل‌الله‌علیه‌وآله) است. خدایا هرگاه بی تاب و دل تنگ پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌شدیم او را می‌نگریستیم. »

ز اشــــــــــکـم آب پـــــاشـــیـــــدم تـــا زود بـــرگـردی
هـمـی ســـاعت‌شـمـاری کـرده‌ام تـا جـلـوه‌گـر گردی
مـسـیـــر خـیـمـه تـا نـــعـــش تـو را بـا اشـک پیمودم
دو لـــب واکـن تـــا سیـــــــراب از خـــــون جـگـر گردی
دلـــم خـواهـد تـــو را در بـَــــر کـشم اما از آن تـرسم
اگر دستم رسد بر « پ ی ک ر ت » پاشیده‌تر گردی!
 

* * *

 

یازدهم شعبان، میلاد رسول الله ثانی، حیدر کرب‌وبلا، ذبیح اول آل‌محمّد، علی اول شاه شهیدان

مبارک‌باد!

 

* * *

 

حرف آخر:

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ   که وعـده تـــو کردی و او بـه‌جا آورد

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● میلاد اشک دوشنبه 85 شهریور 6 - ساعت 8:0 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

الـْحَمْدُلـِلّهِ الـَّذی لـَیْسَ لـِقـَضائـِهِ دافـِع ...

پیش نوشت:
پرچم سرخ امام حسین
(علیه‌السلام) معانی زیادی دارد. در عرب رسم است، بالای قبر شخصی که به ناحق کشته شده، پرچم قرمز علم می‌کنند؛ تا روزی یک نفر یا افرادی از قبیله‌ی او بیایند و انتقام خونش را بگیرند.
ولی از یک آدم لوطی و خیلی مشدی و اهل حال شنیدم:
«می‌دونی واسه چی بالا گنبد امام حسین
(علیه‌السلام) پرچم قرمز گذاشتن؟ برا اینه که هرکی وارد این دَم و دستگاه شد حواسش باشه؛ زِرت و پورت اضافی، موقوف! به تو ربطی نداره کی میاد، کی می‌ره، کی چی‌کار می‌کنه! این‌جا صاحاب داره. صاحابشم خدای کـَـرَمه! کسی حق نداره حرف بزنه! به تو چه که فلان اراذل بی‌سروپا یا فلان دختری که تو بقیه‌ی سال سر و وضعش گویای احوالشه میان واسه امام حسین(علیه‌السلام) اشک می‌ریزن!؟ خرج می‌کنن! حق نداری حتی پیش خودت واسشون حرف در بیاری. اینا همشون نوکر امام حسینن. نوکرش نباشن محبش که هستن! از کجا معلوم!؟ شاید کارشون از من و تو، خیییلی هم دُرُستر باشه. قربونش برم، همه رقمه باهاش رفیقن! اصلاً امام حسین(علیه‌السلام)، امام ِ بُنجولاست! ... حالا تو چی می‌گی...!؟»

 

* * *

 

نشستم و نوشتم. هرچه که بلد بودم؛ نوشتم. چشمم به گنبد مقبره‌ی شهدا افتاد. و پرچم سرخی که باد تکانش می‌داد. یاد پرچم کربلا و حرف لوطی افتادم. خجالت کشیدم! به خودم اجازه داده بودم از امام حسین(علیه‌السلام) حرف بزنم!!! «من کی باشم که بخوام وصف دُردونه‌ی حق رو بگم!؟!؟!؟» خیلی خجالت کشیدم! همه‌ی سوادم را پاره کردم و... تمام!

 

* * *

 

پی‌نوشت:

(1) حسین فقط روز ولادت دارد چرا که او هنوز نمرده است.
شهادت هم میلاد سرخ است.
در کربلا هرگز چیزی تمام نشده است.
شهادت پایانی است برای آغازی دیگر...
و اگر پایانی است در سخن ماست و نه در حیات حسین علیه السلام

 

(2) یادتونه شام تولد حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) یه خانمی اومد تو برنامه‌ی کوله‌پشتی (شبکه سه) و از گذشته‌ی خودش تعریف کرد. حتماً خیلیاتون دیدین. خانم سهیلا مسعودفر آرین. بــــــــــعد از 35 سال غفلت، تازه با یه آیه متحول می‌شه، پنج سال (بلکی هم بیشتر) رو خودش کار می‌کنه، چه‌قدر هم خرج می‌کنه! (خرج معنوی؛ نه خرج مادی.) اول خودشو می‌شکونه؛ غرورشو. با خدا رفیق می‌شه و واسش ای‌میل می‌زنه! بین فک و فامیل و رفقاش انگشت نما می‌شه؛ باهاشون غریبه می‌شه؛ از نهج‌البلاغه شروع می‌کنه؛ بعد سراغ قرآن می‌ره؛ تو این کلاس شرکت کن؛ پیش اون استاد برو؛ فلان کتاب رو بخون؛ چه کن؛ چه نکن؛ ... نهایت آرزوش چی می‌شه!؟
«من می‌خوام امسال محرم، واسه حسین
(علیه‌السلام) اشک بریزم و سینه بزنم! واسه وتر‌الموتور، دُرودونه‌ی خدا!»
نهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااایت آرزوی کسی‌که ایـــــــــــــــــــن همه خرج کرده، گریه‌ی بر امام حسین و سینه‌زدن واسه حضرت می‌شه!
حالا ببین خدا چــــــــــــــه‌قدر به ما لطف کرده که از بچه‌گی تو هیئت بزرگ شدیم! ولی قدر نمی‌دونیم! خاک عالم بر سرمون! اینا رو به بر و بچ تیم ملی گفتم! به کسی برنخوره!

 

(3) ایرانیا دیگه چی می‌خوان!؟ تا قیااااااامت این افتخار براشون بس؛ که امام حسین(علیه‌السلام)،
دوماد اونهاست! و حضرت سجاد
(علیه‌السلام) یه رگشون ایرانیه!

 

(4) میلاد اشک، میلاد برادر اشک و میلاد پسر اشک بر همه‌ی مخلوقات عالم، اعم از انسان‌ها، فرشته‌ها، مخلوقات عالم مجردات(بخوام نام ببرم جا کم میارم!)، مخلوقات عالم برزخ، مخلوقاتی که در آخرت باهاشون آشنا می‌شیم!، اجنه، انوار مقدسه، ارواح، سال‌ها، ماه‌ها، روزهاوشب‌های هفته، کهکشان‌ها، منظومه‌ها، ستارگان، سیارات، قمرها، شهاب‌ها، سیاه‌چاله‌ها و... (کلاً هرچی که تو کیهان وجود داره!) آسمان‌ها، لایه‌های‌جو، رعد و برق‌ها، بادها، باران‌ها، کوه‌ها، آتشفشان‌ها، انواع آتش‌ها، جنگل‌ها، دشت‌ها، دریاها(آب‌های شور و شیرین، موج‌ها، کف روی موج‌ها، شن و ماسه‌ها، صدف‌ها، جلبک‌ها مرجان‌ها و هرچی که تو دریاهاست!)، رودخانه‌ها، آبشارها، مرداب‌ها، باتلاق‌ها، شبنم‌ها، گیاهان(درختان، میوه‌ها، گل‌ها، سبزه‌ها، خزه‌ها، خارها، ریشه‌ها، گیاهان حشره‌خوار! و...)، همه‌ی حیوانات اهلی و وحشی(پستانداران، ماهیان، پرندگان، خزندگان، دوزیستان، نرم‌تنان(به‌خصوص مورچه‌ها!)، خارتنان، بندپایان، حشرات(به‌خصوص زنبورهای‌عسل!)، اسفنج‌ها، کیسه‌تنان و...)، موجودات تک سلولی، شهرها، روستاها، سازه‌ها، انواع سنگ‌ها، سخره‌ها، خاک‌ها، قنات‌ها و آب‌های زیرزمینی، معادن، چاه‌ها، لایه‌های زمین، مواد مذاب، همه‌ی مواد(ترکیبات آلی و معدنی)، عناصر(فلزات، نافلزها، گازهای نجیب، لانتانیدها، اکتنیدها، و عناصری که هنوز کشف نشدن و من ازشون عذر می‌خوام!)، مولکول‌ها، اتم‌ها، پروتون‌ها، نوترون‌ها، الکترون‌ها، و . . . همه‌ی مخلوقاتی که با عرض پوزش جا انداختم یا اصلاً از وجود آن‌ها خبر نداریم، بر همگی مبارک‌باد!
فـُطرس‌ها کـُجا هستن!؟

 

* * *

 

حرف آخر:

هستی داده، هستی گرفته!
آبروی خدا را هم خریده؛
و عباس ...!

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● حلالم کنید! دوشنبه 85 مرداد 30 - ساعت 1:53 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

مبعث سراسر سعادت سید الکونین، رحمة للعالمین، پیامبراعظم، حضرت محمّد مصطفی صل‌الله‌علیه‌وآله مبارک‌باد!

* * *

پـــای بر سـر خود نـِه دوسـت را در آغـوش آر       تا به کعبـه‌ی وصلش، دوری تو یـک گام است
گـر ز خویـــشتن رستی با حبیـــب پیوستی       ورنه تا ابــد می‌سوز، کار و بار تو خام است!

خیلی دلم می‌خواست برای مبعث پیامبر اعظم(صل‌الله‌علیه‌وآله) مطلبی آماده کنم؛ ولی نشد. یعنی توفیق نداشتم. و از اون‌جایی که اصولاً نوشته‌های بنده تعریفی ندارن، توصیه می‌کنم «اینو» بخونید!

ولی از فرصت استفاده می‌کنم و از همه‌ی دوستان حلالیت می‌طلبم. و خواهش می‌کنم هر بدیی که از بنده دیدید، خدای نکرده به کسی حرفی زدم، چیزی نوشتم، عملی انجام دادم که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر شما شده عاجزانه درخواست می‌کنم به بزرگواری خودتون ببخشید. مطالبی که می‌نوشتم و بیشتر جنبه‌ی تذکر و نصیحت و انتقاد و این جور چیزا داشت همش سیخونکایی بود که به خودم می‌زدم! مخاطبم فقط و فقط خودم بود نه کس دیگه‌ای! البته به جز قسمتی از یک مطلب!
بنده هم هیچ کدورتی از هیچ کسی به دل ندارم. خدا به دِلای چرکین و کینه‌ای نظر نمی‌کنه. به قول آقای قرائتی ظرف اگه کثیف باشه توی اون چیزی نمی‌ریزن. پس بیاید از هم‌دیگه بگذریم تا خدا هم از ما بگذره.

اگر خدا بخواد به مدد پیامبر اعظم(صل‌الله‌علیه‌وآله) عازم سفر حج هستم. ان‌شاءالله در مدینه نائب‌زیاره‌ی همه‌ی دوستان خواهم بود. و اگر قسمتم شد یک عمره به نیت همه‌ی کسانی که حتی به اندازه‌ی سلامی و علیکی با هم ارتباط داشتیم –و البته بنده رو حلال کردن!- ... بزرگواران گروه فاطمیون، و همه و همه‌ی دوستان به‌جامی‌آورم! ان‌شاءالله... از کـَـرَم خدا هم بعید می‌دونم که بخواد ثوابش رو تقسیم کنه! این حرفا به گروه خون خدا نمی‌خوره! گروه خون خدا امام حسینه(علیه‌السلام)! کربلاشم قبله‌ی اصلی ماست!

* * *

عجب تمثیلی است این که علی مولود کعبه است... یعنی باطن قبله را در امام پیدا کن!

یاد حج شهید ایلیا به‌خیر!

* * *

این آقا سید ما وقتی داشت می‌رفت حج (برای n+1 اُمین بار!) روایت زیبایی(احرام عشق) رو ارسال کرد که فجیع تو خاطرم مونده! آدمو بدجوری تکون می‌ده! من که خودم خیلی می‌ترسم!

* * *

مگه می‌شه آدم 1000000 حج مقبول پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) رو ول کنه بعد بخواد بره حاجی بشه!؟ اصلاً مسخره‌ست!  قربونش برم که پنجره فولادش برات هـــــــرررچـی که بخوای می‌ده!


جان به قربان تو شاها که «تو» حج فقرایی!

* * *

تو این مدتی که نیستم سه تا یادداشت آماده و ارسال کردم تا در مناسبت‌های خودشون، به‌طور خودکار بر روی وبلاگ نمایش داده بشن. امیدوارم که مفید باشن!

ارمیا رو حلال کنید! التماس دعا.

 

* * *

 

اینم حرف آخر:

میان تو و بهشت تنها دو گام فاصله است؛ یکی را بر نفس خود بگذار،
دیگری را در بهشت!

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شنبه 103 آذر 3

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311550
بازدید امروز: 6

بازدید دیروز:73


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.