امام مثل بقیه نبود. با همه فرق میکرد. امام مثل هوا بود. همه آن را تجربه میکردند. به نحو مطبوعی، عمیقا آن را در ریهها فرو میبردند. اما هیچوقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهیها به جز آب چه میدانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرامتر از دریاست، شروع میکند به تکان خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه میشد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا میزند. تنش را به زمین میکوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر میرود و دوباره به زمین میخورد. ستون مهرههایش را خم و راست میکند. مثل فنر از جا میپرد. با سر و دمش به زمین ضربه میزند. به هوا بلند میشود. با شکم روی زمین میافتد. و دوباره همین کار ا تکرار میکند. اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد، در طی این بالا و پایین پریدنها مقداری از فلسهایش از پوست جدا میشود و روی زمین میماند. البته بعضی ماهیگیرها اشتباه میکنند و روی شکم ماهی سنگ میگذارند تا بالا و پایین نپرد! علم میگوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، میمیرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق میکند که ماهی از بیآبی به دلایلی طبیعی نمیمیرد. ماهی به خاطر آب خودش را میکشد! خشم، عجز، تنهایی، اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بیدست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!
همه همین طور بودند. اگرچه در گفتگوها اسمی از امام برده نمیشد، اگرچه در بسیاری جاها فقط تصویر کاغذیش حضور داشت، اگرچه خیلی از جاها فقط پای جملهای اسمش را نوشته بودند، اما همه جا حضور داشت. خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنیی نداشت. جبهه، خط مقدم، بسیجی و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب. امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دایمی نامحسوس بود. وقتی امام میگفت
- من بازوی شما را میبوسم.
گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا میکرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تکتک آنها را بوسیده باشد. حال آن که بسیاری از آنها هیچ وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت در مورد وجود دیگری فکر نمیکند. کسی باور نمیکرد امام بمیرد. به فکر کسی هم نمیآمد که امام میمیرد. مرگ امام در مخیلهی هیچ کس نمیگنجید و از این رو بود که پس از اعلام خبر مرگ، همه گیج بودند. بدترین قشرهای اجتماعی، در مورد مسایل اجتماعی، فئودالها و بورژواها هستند. زاویهی دیدشان نسبت به مسایل اجتماعی، از بدترین جهت است. در ایران، البته بعد از انقلاب، این دو دسته با هم مخلوط شده بودند. انقلاب طبقهی فئودال را بورژوا میکند. جنگ طبقه بورژوا را فئودال میکند. در ایران بلافاصله بعد از انقلاب، جنگ شده بود!
شاید تعریف بورژوا همین باشد. کسی که فقط از زاویه دید خودش به مسایل اجتماعی نگاه میکند. همهی بورژواها و فئودالهای ایرانی همین خاصیت را دارند. اما سوگ امام برای آنها هم عجیب بود. زاویه دید آنها را حتی چیزی مثل شوک اجتماعی پذیرش صلح به هم نزده بود. در هنگام پذیرش قطعنامه که پاوزیسیونها از به هدر رفتن نیروی نهفتهی جوانان میگفتند، هنگامی که بسیجیها بدون دلیل واضحی ناراحت بودند، وقتی که مردم همه گیج بودند، طبقهی بورژوا مشغول پرتنشترین معاملات اقتصادی بودند. پشت آنها را مرگ صدها هزار نفر هم نمیلرزاند!
اما حالا مرگ یک نفر زاویهی دید آنها را عوض کرده بود. همه گیج بودند. وقتی خبر مرگ امام را میشنیدند، باور نمیکردند. آقای رییسِ معدنِ سنگهای ساختمانی، اگر قبل از این که به فکر معدنش باشد، به فکر سودش باشد، گیج میشود. او که علی القاعده وقایع اجتماعی آنجایی برایش اهمیت پیدا میکند که به سود شخصیش مربوط شود، نمیتواند گیجیش را پنهان کند. این طبقه همه همین طور بودند. خیلیها سعی میکردند خود را ناراحت نشان ندهند. چرا که نظام سیاسی-اجتماعی فقط یک بستر است برای فعالیت اقتصادی. این بستر هر چه باشد، تفاوتی ندارد. اگر زیاد رنگ عوض کند، فعالیتهای اقتصادی متنوعتر میشود. اگر ثابت باشد، سود را باید در کارهای بلندمدت اقتصادی جستجو کرد. همه میدانستند با مرگ امام این بستر تکان نمیخورد اما چیزی فرای زمین بستر تکان میخورد. این تکان حتی این طبقه را هم گیج کرده بود. همه گرفته و ناراحت بودند. حتی آنهایی که با امام هیچ رابطهای نداشتند.
اندوهی غریب در چهرهی مردم ریشه دوانده بود که به یقین از ترس برای آینده نبود. ایرانیها هیچ وقت آیندهنگر نبودهاند. وقتی پدر یک خانواده میمیرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین میشود. پسر حتی اگر کینهی پدر را به دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده میشود. بزرگتر چیزی مثل سایه. بیسبب نیست که به مثل میگویند:
- خدا سایهی بزرگتر را از سر کسی کم نکند.
سایه از سر همه کم شده بود. بورژوا، فئودال، اپوزیسیون، انتلکتوئل، معدنچی، بسیجی، چپی، راستی، هیچ کدام فرق نمیکردند. سایه بزرگتر از سر همه کم شده بود.
این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود. از ماهی، دریا را گرفته بودند. ماهیهای حلال گوشت و حرام گوشت، همه به نحو تأثر برانگیزی بالا و پایین میپریدند. ستون فقراتشان را خم میکردند. مثل کمان. بعد عین تیر که از چله رها میشود، با سر و دمشان به زمین ضربه میزدند و به هوا پرتاب میشدند. دوباره با شکم به زمین میخوردند و این کار مرتب تکرار میشد!!!
ماهیها خودکشی میکردند!
* * *
حیدر مدد