درب خانهی سفید رنگ نیمه باز بود. از صبح که خبر را شنیده بودند، درب را نیمهباز گذاشته بودند. شهین و معمر، هر دو مطمئن بودند که ارمیا هر کجا باشد، برمیگردد. آن دو هم مثل همهی مردم گرفته و ناراحت بودند. اندوهشان با هیجانی غریب توأم شده بود. آنها نمیدانستند ارمیا کجاست. نمیدانستند ارمیا چه حالی دارد و با چه حالی به خانه برمیگردد. انتظاری کشنده، روح آنها را قطرهقطره میمکید. هر دو منتظر ارمیا بودند.
* * *
حوالی غروب بود که ارمیا به خانه رسید. صبح بعد از شنیدن خبر، از معدن بیرون زد. معدنچیها و رییس مات او را نگاه میکردند. نورعلی به سرعت ساک ارمیا را جمع کرد. ساک را به دست ارمیا داد. ارمیا تازه متوجه شد که بدون خداحافظی از معدن بیرون زده است. پیرمرد او را در آغوش گرفت. ارمیا مثل باران اشک میریخت. خودش هم نمیدانست برای چه. نورعلی از گریهی ارمیا گریهاش گرفته بود. پیرمرد برای امام هم گریه میکرد. به خاطر محبت ارمیا به امام، پیرمرد هم در دلش محبتی عظیم نسبت به امام احساس میکرد. اندوه ارمیا به واسطه مرگ امام، پیرمرد را هم اندوهگین کرده بود. پیرمرد زار میزد. ارمیا به پیرمرد گفت: - بیپدر شدیم، پیرمرد. و پیرمرد هم بدون تأمل حرفهای ارمیا را تکرار میکرد و اشک میریخت. - آقای ارمینا، بیپدر شدیم! کمکم معدنچیها دور ارمیا جمع شدند. او را میبوییدند و میبوسیدند. به او تسلیت میگفتند. انگار پدر واقعی ارمیا مرده بود! پیرمرد خیلی دوست داشت با ارمیا برود. دوست داشت با ارمیا برود و جنازهی دوست مشترکشان را تشییع کند. دوست داشت با ارمیا برود، گریهی ارمیا را ببیند و با او گریه کند. اگر نبود نگاه پرسشگر معدنچیها، پیرمرد با ارمیا میرفت. برای رفتن دلیلی نداشت. دور شدن ارمیا را نظاره میکرد و بلندبلند گریه میکرد. آنقدر ضجه زد تا حمید و مرتضی زیر بغلش را گرفتند و به داخل اتاق بردند.
* * *
حوالی غروب بود که ارمیا به خانه رسید. درب خانه نیمه باز بود. با این که در باز بود، زنگ زد. شهین و معمر از جا پریدند. از صبح منتظر ورود ارمیا بودند. داخل ایوان رفتند. درب خانه باز شد. موهای ارمیا تا نزدیک شانهاش میرسید. ریشهایش انبوه و درهم پیچیده بودند. با همهی درهم ریختگیش، نظمی غریب در قیافهاش موج میزد. لباس مردانهاش را اگرچه تا دکمهی آخری بسته بود، اما قسمت بالایی سینهی مردانه و استخوانهای محکم ترقوهاش مشخص بودند. آستینهایش را چند تا بالا زده بود. عضلات دستش درهم پیچیده بودند. در قیافهاش آثار خستگی مشهود بود. همین خستگی و لباسهای خاکیش، هیبتی مردانه و غریب به او داده بود. ساکش را، یله، روی شانهاش انداخته بود. سینهاش را صاف گرفته بود. سرش را پایین انداخته بود. جلوی پایش را نگاه میکرد. آرام و مصمم گام برمیداشت. انگار روی هر قدمش فکر میکرد. خشمی در راه رفتنش بود که انگار با آرام راه رفتن آن را شدیدتر میکرد. در هر قدم دستهایش تکان میخوردند. ساک که از شانهاش آویزان بود، هر گام از ارمیا عقب میافتاد. انگار در سراشیبی راه میرفت. آرام و مصمم. به سنگهای ایوان رسید. سرش را بالا گرفت. شهین و معمر ایستاده بودند و او را نگاه میکردند. خیلی آرام سلام کرد اما آنها قدرت جواب دادن را نداشتند. با چشمهای سیاهش به شهین نگاه کرد. شهین به چشمهای ارمیا خیره شد. نتوانست نتوانست در چشمهایش نگاه کند. سرش را پایین انداخت. سر معمر را هم برق چشمهای ارمیا، پایین انداخت. هر دو ساکت بودند. احساس میکردند، با همین یک نگاه، ارمیا از همهی زندگی آنها مطلع شده است. شهین و معمر مثل دو بچه کوچک در مقابل ارمیا ایستاده بودند. سرهایشان را پایین انداخته بودند. انگار در قضیهای مقصر باشند. ارمیا سرش را پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت. در چشمان هر سه اشک آماده بود تا با اشارهای سرازیر شود. ارمیا نمیخواست کسی گریهاش را ببیند. حتی نمیخواست گریهی پدر و مادر را ببیند. اگر شانههای لرزانش نبود، باز هم با همان آرامش و صلابت به سمت اتاقش گام برمیداشت. شهین هیکل چهارشانهی ارمیا را از پشت نگاه کرد. دوست داشت ار میا را در آغوش بگیرد. بغضش ترکید. به سمت ارمیا دوید. معمر با دستهای سنگینش بازوی شهین را گرفت. شهین به دستان معمر تکیه داد. بغضش ترکید. ارمیا را از دست داده بود. گریه توان حرف زدن را از او گرفته بود. - میدونی معمر. ارمیا اصلاً ارمیا نیست. ارمیِ من کجاس؟ حتی وقتی از اون جا اومده بود، انقدر عوض نشده بود که حالا شده. قیافهش رو دیدی. چرا این جوری شده بود. معمر، ما رو ندید. میفهمی چی میگم. اصلاً ما رو ندید! معمر سرش را تکان میداد. خوب میفهمید که شهین چه میگوید. ارمیا از پدر و مادر دورتر و دورتر میشد.
* * *
ساکش را روی تخت انداخت. روی تخت نشست. دور و برش را نگاه کرد. کتابهایش، میز تحریر، چراغ مطالعهی فانتزی، ساعت، و قاب عکس. تا به حال متوجه این قاب عکس نشده بود. قاب عکس همیشه ارمیا را نگاه میکرده و او هیچ وقت قاب عکس را ندیده بود. به عکس خیره شد. انگار چیزی شورمزه در دهانش ریخته بودند. بغضش ترکید. مثل بچههای کوچک گریه میکرد. گریه امانش را بریده بود. حرف نمیزد. زارزار گریه میکرد. چیزی برای گفتن نداشت. ارمیا تا صبح گریه میکرد. همان طور که نشسته بود. گاهی خوابش میبرد. گاهی بیدار میشد. کاری جز گریه کردن نداشت. نمیدانست وجودش تا این اندازه به وجود امام وابسته بوده است. حالا که امام نبود، انگار زندگی ارمیا تمام شده بود. روی تخت افتاده بود. صدایش آنچنان گرفته بود که توان حرف زدن نداشت. اصوات به طرزی بیمعنی از حنجرهاش بیرون میآمدند. اشکهایش تمام شده بود. گریه فقط چشمهای سرخش را میسوزاند. روی تختش افتاده بود. با این که سعی میکرد داد بزند، هیچ صدایی از حنجرهاش بیرون نمیآمد. به خودش میپیچید. گاهگاهی صوتی بیمعنی، مثل جیغ را فریاد میکرد. روی تخت تکان میخورد. شیشهی قاب عکس مرطوب شده بود. با لبهایش عکس را بوسید. مزهای شور داشت. گریه مجال فکر کردن نمیداد. روی تخت چمباتمه زده بود. گاهی دراز میکشید. غلت میزد. و دوباره مینشست. ستون مهرههایش را کمان میکرد. بدنش مثل تیر از چله رها میشد. با سر و پا به زمین ضربه میزد. به هوا میپرید. در هوا گاهی غلت میزد. با شکم به زمین میافتاد. تعدادی از فلسهایش روی تخت کنده میشدند.
* * *
جنازهی امام شب تا صبح در مصلی بود. قرار بود صبح بعد از خواندن نماز میت برای تدفین، جنازه را به بهشت زهرا(س) ببرند. امام تنها نبود. دور تا دور جنازهاش هزاران عاشق روی خاکهای مصلای تهران نشسته بودند. بعضیها شمع آورده بودند. شمعها خاصیتی غیر از روشنایی داشتند. خاصیتی غریب که زمین را مثل آسمان میکرد. زمین مصلی با شمعهای روشنش، آسمانتر از آسمان با ستارههای تکراریش بود.
* * *
شب ارمیا را در خانه نگه داشته بود. جرأت نداشت شبانه به مصلی برود و امامش را ببیند. شهین و معمر مراقب بودند و دیدند که تا صبح چراغ اتاق ارمیا روشن بود. بالاخره صبح از جا بلند شد. مثل آدمهایی که جایی برای رفتن ندارند. شهین آرام، با ترسی غریب به در اتاق ارمیا چند ضربه زد. - بله! - ارمی جون! (بغضش ترکید.) الان میخوان برای امام نماز میت بخونن. من و معمر داریم میریم. اگه توام میای، بیا که بابا منتظره. ارمیا گریهاش گرفته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود. آنقدر به عکس امام خیره بود که شهین را در چهارچوب در نمیدید!
- بریم برا امام نماز میت بخونیم! مامان حواست کجاس؟ من ِ ارمیا برم بگم خدا ارحم روحالله! خدا روح خودت رو بیامرز! . . . مامان کجای کاری؟ ما بریم از خدا بخوایم امام رو بیامرزه؟ حواست نیست مامان . . . هیچ کس نمیفهمه . . . چرا همه این جوری شدن؟ امام رو نباید دفن کرد. امام زندهس. مامان. امام زندهس!
شهین از اتاق بیرون آمد و با اشاره به معمر فهماند که ارمیا نمیاید.
* * *
دو ساعتی گذشته بود. مراسم نماز تمام شده بود. ارمیا دیگر گریه نمیکرد. بغض جایش را به خشمی غریب داده بود. این خشم با خشمهای عادی فرق میکرد. کسی که خشمگین میشود، حرکاتش عصبی میشود و متشنج. اما ارمیا آرام بود. آرام و مصمم. بسیار خشمگین. خشمگین از زندگی. خیلیها از زندگی افسرده میشوند ولی ارمیا خشمگین بود. انگار فکری ساختار یافته در ذهنش به تکامل رسیده باشد. بغضش را فرو خورده بود. از جا بلند شد. درب کمدش را باز کرد. جمدان را بیرون کشید. آن را باز کرد. بوی خاک بیرون زد. لباسهای خاکی جبهه را آورد. انگار اسطورهای برای مبارزه، لباس رزم میپوشد. لباس را به سینه فشرد. لباس را با دست جلوی صورتش گرفت. لحظهای خودش را درون آن لباس تصور کرد. لباسها هنوز خاکی بود. لباسها را تکانی داد. خاکهای جنوب با هوای تهران مخلوط شده بودند. ارمیا طوری نفس میکشید که انگار در سنگر خود ایستاده است. نمیخواست حتی ذرهای از خاک جنوب در هوای تهران حرام شود.
* * *
ارمیا در لباسهای خاکی جبهه قیافهی دیگری شده بود. کفشهایش را پوشید. درب خانه را باز کرد. شهین و معمر پشت در ایستاده بودند. حتی کوچهی خلوت آنها هم پر از جمعیت بود. شهین ارمیا را در لباسهای خاکی دید. خیلی تعجب نکرد. - ارمی جان. نماز تموم شد مادر! دیگه الان دارن میرن برای دفن. ارمیا فقط به آرامی سری تکان داد. - مادر مواظب باش خیلی شلوغه! دوباره سری تکان داد. خواست را بیفتد که شهین مانع شد. ارمیا را با دست نگه داشت. چشمهای سرخش را بست و شانهی ارمیا را بوسید. ارمیا هم شانه مادر را بوسید. سرشانههای هر دو طعمی شور داشت. شهین و معمر با نگاه، ارمیا را در کوچه دنبال کردند. آنها هر دو ارمیا را در لباسهای خاکی جبهه دیده بودند. اما به هنگام برگشتن، نه به هنگام رفتن. شهین و معمر طوری ارمیا را نگاه میکردند که انگار واقعاً به جبهه میرود.
* * *
ارمیا آرام و مصمم به طرف انتهای کوچه گام بر میداشت. هنوز دو سه خانهای از خانه سنگی سفید دور نشده بود که مردی صدایش زد. - آقای معمر! ارمیا ایستاد. سرش را به طرف صدا برگرداند. دختری پنج شش ساله ایستاده بود. چشمهای سرخ خوب نمیبینند. با دقت بیشتری دختر را نگاه کرد. از چشمان معصوم دختر پایین آمد. دختر چیزی مثل کالسکه را در دست گرفته بود. نه، کالسکه نبود. ویلچر بود! کسی روی ویلچر نشسته بود. جای خالی پاهایش را با ملافهای سفید پر کرده بودند. دکتر حیدری با نگاهی ملتمسانه به ارمیا نگاه میکرد. - آقای معمر! ارمیا! منم، حیدری. دکتر روانکاو. تو رو خدا منم با خودت ببر. دوس دارم با تو بیام. ساناز به مامانت بگو من با . . . من با یه مرد، با ارمیا، میرم!! ارمیا تازه او را شناخت. به چهرهاش دقیق شد. تمام دشتهای جنوب را که سنگر او و مصطفی بخشی از آن بودند، در چشمهای دکتر میدید. خاکهای جنوب مثل چشم عاشق بودند، وقتی که خوب گریه کرده باشد. سرخ و وسیع.
* * *
حیدر مدد
نظرات
شما ( ) |