سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● بانوی آب! یکشنبه 85 تیر 25 - ساعت 12:38 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

اوست که آسمان‌ها و زمین را در شش روز آفرید و عرش او بر روی «آب» بود تا بیازماید کدام یک از شما به عمل نیکوتر است؛ و اگر بگویی که بعد از مرگ زنده می‌شویم، کافران گویند که این جز جادویی آشکار نیست.

هود / 7

السَّلامُ عَـلَیـْکِ یا مُـمْـتَـحَـنَـةُ امْـتَـحَـنَـکِ الَّذِی خَـلَـقَـکِ قَـبْـلَ أنْ یَـخْـلُـقَـکِ، فَـوَجَـدَکِ لِـما امْـتَـحَـنَـکِ صابــِرَةً

* * *

   من که می‌گویم خدا حضرت عیسی(علی‌نبیناوآله‌وعلیه‌السلام) را خلق کرد که بگوید: «ای بشر! من اگر بخواهم می‌توانم تو را بی‌آن‌که پدری داشته باشی خلق کنم! ولی جزء آدمی‌زاد نیستی اگر مادر نداشته باشی!!»
   جالب است! حتی در گفتارهای عامیانه هم اگر بخواهند از شکست یا شکنجه شدن کسی صحبت کنند، می‌گویند: «پدرش درآمد!» اما هرگاه بخواهند از عدم وجود نمونه‌ای حرفی بزنند، می‌گویند: «مادرش نزاییده!»
   مگر مادر چه دارد؟ تنها مهر و محبت و احساسات بیشتر؟ این‌که خصلت هر زنی است! یا به خاطر این است که 9 ماه فرزندش را حمل کرده، به خاطر او درد زایمان را تحمل کرده، شب‌ها بی‌خوابی کشیده، تر و خشکش کرده، مدتی هم از شیره‌ی جانش به او داده!؟ همین!؟ ...  نه...! نمی‌توانم قبول کنم. یک زن هرچه‌قدر هم نسبت به کسی محبّت داشته باشد، هرچه‌قدر هم به خاطر او مشقّت و سختی ببیند (با رضایت کامل)، باز آن کس مثل فرزندش نمی‌شود! اگر اشتباه می‌گویم تذکرم دهید. اصلاً مادربزرگ‌ها را نگاه کن. مطمئن باش بیشتر از مادر نباشند کمتر از او نیستند. به قول خانم‌والده‌ی ما: «احترام ننه از احترام منم واجب‌تره! من مادرتم، ولی اون مادر مادرته! محبتش کمتر از من نیست.» مگر آن‌ها مثل مادر برای نوه‌هایشان این‌قدر درد و زحمت کشیده‌اند؟ یا به آن‌ها شیر داده‌اند؟
   پس راز مادر در چیست؟ فرزند حتی اگر مرد 40 ساله هم باشد، دامان مادر برای او از بهترین ِ آسایشگاه‌هاست. آرامشی عجیب می‌گیرد وقتی مادر بر سرش دست می‌کشد. نمی‌دانم... آیا تا به‌حال شده سرت را کنار پای مادر بگذاری!؟ و وقتی او بر سرت دست کشیده مثل دوران کودکی خودت را پناهنده‌ی او ببینی و آرامشی وصف نشدنی در خودت احساس کنی!؟ شده به این فکر کنی چرا می‌گویند دعای مادر در حق فرزندش مستجاب می‌شود؟ تا به‌حال دقت کردی چه‌طور مادر خودش را سپر فرزندش قرار می‌دهد؟ مادر مثل پناهگاه می‌ماند! یک ملجأ و محل امن! حتی ایمنی از عذاب خداوند مشروط بر این است که محل امنی مثل مادر داشته باشی! مادر راضی! نه مادر ناراضی! آن که مادر حساب نمی‌شود! «أن اشکرلی و لوالدیک» (لقمان/40) «واو» عطف آورده. می‌فهمی یعنی چه!؟ خدا یک طرف... پدر و مادر هم یک طرف!
   اما... زیاد دلت را خوش نکن! روزی می‌رسد که همین مادر از بچه‌اش فرار می‌کند، فرزند هم! زن از شوهر، شوهر از همسر! خواهر از برادر، برادر از خواهر! و... عجیب نیست!؟
   «و أسئلک الأمان یوم یفرّ المرء من اخیه و اُمه و اَبیه و صاحبته و بنیه.» نه برای این‌که ازشان بترسد! اگر بدهی داشته باشد که واویلا! خودش جواب داده: «لکل امریء منهم یومئذ شأن یغنیه» (برای هریک از ایشان در آن روز کاری است که [فقط] بدان بپردازند.) (مناجات امیرالمؤمنین‌علی‌علیه‌السلام)
   امّا... قربان آن مادری شوم که در آن روز سخت به داد فرزندانش می‌رسد! همه‌ی دست‌ها به سمت او دراز است؛ ولی قربانش بروم که او خودش به سمت فرزندانش می‌شتابد! هنگامی‌که وارد محشر می‌شود و همه‌ی چشم‌ها بسته می‌شود و سرها به زیر افکنده می‌شود، محبوبه‌ی حق، ام‌ابیها، مادر هستی، دو دست قطع شده‌ی شیر پسرش را برای شفاعت می‌آورد و به مثال مرغی که از زمین دانه برمی‌دارد، یک‌یک محبینش را برمی‌گیرد و نجات می‌دهد.
   این است آن ملجأ واقعی. آن یگانه دامانی که می‌توانی از آن آرامش ابدی را بگیری! و این است راز مادر! رمز محبّت مادر نه در جنسیت او و نه در امور مادی و دنیوی است. بلکه امری الهی است و سرچشمه‌ی آن محبّت محبوبه‌ی حق، بنت رسول اعظم، حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیهاست که نسبت به همه‌ی مخلوقات عالم دارد! زیرا تمام مخلوقات به خاطر وجود نازنین او خلق شده‌اند.
   من که می‌گویم خدا به احترام محبوبه‌اش این همه ارج و قرب برای مادران قائل شده. تا جایی که بهشت را زیر پای آن‌ها قرار داده! و فاطمه(سلام‌الله‌علیها) سیده‌ی همه‌ی مادران و زنان اهل بهشت است.
   مادران قدر خودتان را بدانید! شما فرزندان بی‌بی دو عالم(سلام‌الله‌علیها) را تربیت می‌کنید. و ان‌شاء‌الله سربازان مهدی فاطمه(سلام‌الله‌علیهما). بلدید!؟ یا آمادگیش را دارید!؟

 

* * *

 

پی‌نوشت:

(1) ساره همسر ابراهیم، آسیه دختر مزاحم (همسر فرعون)، مریم دخت عمران و صفورا دختر شعیب وارد حجره خدیجه(سلام‌الله‌علیها) شدند. نوزاد همین که چشم بر این جهان گشود لب به سخن باز نمود: «به یکتا بودن پروردگارم گواهم. پدرم فرستاده‌ی خدا، در میان پیامبران آقاست. شویم بر اوصیا سیادت دارد و دو فرزندم جلودار اسباطند.» حوریان بشارت تولد فاطمه را به آسمان‌ها بردند و در آسمان از یمن قدوم او نوری پدید آمد و ساطع گردید که تا آن زمان سماواتیان چنین نوری رؤیت نکرده بودند.

(2) بسیار آشفته‌اند! پشت سر هم می‌نویسم‌شان. نتیجه‌ و قضاوت درست و غلط‌شان با خودتان:

(2- 1) لولاک لما خلقت الافلاک --> اگر علی(علیه‌السلام) نبود تو را نمی‌آفریدم --> اگر فاطمه(علیهاالسلام) نبود هر دوی شما را خلق نمی‌کردم --> اگر علی(علیه‌السلام) نبود تو را نمی‌آفریدم --> لولاک لما خلقت الافلاک --> گفته افلاک(همه‌ی هستی)؛ نگفته فلک --> یعنی پیامبر تمام هستی‌ست! => ام‌ابیها = مادر هستی! (سلام‌الله‌علیها)

(2- 2) فاطمة بضعة منی --> هرکه او را خوش‌حال کند مرا خوشحال کرده و هرکه او را بیازارد مرا آزرده --> هرکه مرا اذیت کند خدا را اذیت کرده --> وای به حال کسی که خدا به او غضب کند! => وای به حال کسی‌که مادر هستی او را عاق کند!
(همان که اول گفتم! آدم نیست اگر مادر نداشته باشد!؟!؟!؟ اللهم العن الجبت و الطاغوت)

(2- 3) (ادامه از 2- 1) ام‌ابیها = مادر هستی --> هست‌ی! (زنده=حیّ) --> و جعلنا من الماء کل شیئ حیّ(انبیاء/30) و همچنین نور/45 – فرقان/54 – فصلت/39 – حجر/22 – نحل/65 – حج/63 – فرقان/48 و... --> کل شیئ(همه چیز) حتی عرش خدا! (و عرش او بر روی «آب» بود. هود/7) --> لرزید! دوجا هم لرزید! عرش خدا لرزید. --> شب چهارم جمادی‌الثانی دهم هجرت و عصر دهم محرم 61 --> یک‌جا بانوی‌آب را.... یک‌جا هم مهریه‌ی بانو را از فرزندش دریغ کردند و ...! => ...

 

* * *

 

حرف آخر:

مــادر که مرا ناد عــلـی خوانده و زاده
بی مهر تو یک قطره به من شیر نداده
یا حسین...

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● مادر ادب! شنبه 85 تیر 17 - ساعت 2:40 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

   امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) به برادرش عقیل ابن ابی‌طالب چنین فرمود: «می‌خواهم زنی برای من خواستگاری بنمایی که از خاندان شجاعت باشد و بسی قوی پنجه و شیردل باشد.»
   عقیل عرض کرد: «یا سیدی! چنین زنی را برای چه می‌خواهی؟»
   حضرت فرمود: «برای این‌که فرزند شجاع و دلیر آورد.»
   عقیل گفت: «چنین زنی در قبیله بنی‌کلاب می‌باشد و او فاطمه دختر حزام ابن خالد کلبی است.» (و مادرش لیلی دختر
شهید بن ابی بن عامر بن ملاعب الاسنه است.) برای این‌که در میان قبائل عرب شجاع‌تر از پدران او نیست جز خودت یا علی!

* * *

   شاید در هیچ تاریخی نوشته نشده باشد. شاید تنها زبان حال باشد. اما ادبی که از جناب ام‌البنین مادر روح ادب ابالفضل العباس(علیهما‌السلام) سراغ داریم هیچ بعید نیست؛ که می‌گویند چون فاطمه کلابیه وارد خانه‌ی امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) شد، آن‌گاه که شویش او را فاطمه صدا زد طاقت نداشت گردش چشمان بچه‌های صدیقه طاهره سلام‌الله‌علیها را ببیند! پس او را ام‌البنین صدا می‌کرد و می‌گفت خدا به تو چهار پسر عطا می‌کند که اولین آن‌ها عباس «ذخیرة الحسین» (علیهماالسلام) است.
   و چون عباس(علیه‌السلام) به‌دنیا آمد پسر را دور سر فرزندان فاطمه(سلام‌الله‌علیها) می‌چرخاند و می‌گفت: «پسرم فدای شما باد!»
   و همین هم شد! هنگامی‌که بشیر جلوتر از کاروان، وارد مدینه شد تا مردم را از ماجرای کربلا و کوفه و شام، و
مصیبت‌هایی که بر اهل‌بیت پیامبر آمده خبر دهد، ام‌البنین(علیهاالسلام) او را ملاقات کرد.
   - ای بشیر از حسین(علیه‌السلام) چه خبر آوردی؟
   - ای ام‌البنین خدایت تو را صبر دهد که عباست کشته شد!
   - از حسین خبر ده.
   - ام‌البنین فرزندت عبدالله را کشتند.
   - حسینم!؟ حسینم چه شد!؟
   - ام‌البنین جعفرت را لب تشنه شهید کردند.
   - حسین!؟ حسینم کجاست!؟
   - ام‌البنین به عثمانت هم رحم نکردند.
   - فرزندان من و آن‌چه در زیر آسمان است فدای حسینم باد! از حسین چه خبر آوردی!؟ او را چه شد!؟ حسینم کجاست!؟
   و بشیر خبر شهادت اباعبدالله الحسین(علیه‌السلام) را نیز به او داد. صیحه‌ای از عمق جان کشید و گفت:
   - ای بشیر! رگ دلم را پاره کردی!
   و صدا به ناله و شیون بلند کرد. و این چنین بود که مرگ چهار جوان رشید خود را سهل می‌شمارد ولی شهادت امام
زمانش ‌تاب را از او می‌گیرد!

* * *

   بعد از آن، همه روزه به بقیع می‌رفت و مرثیه می‌خواند و هم‌چنین بانوانی که از کربلا مراجعت کردند در خانه‌ی آن حضرت به مراسم عزاداری قیام می‌نمودند. و همی گریه کرد تا این‌که در مدینه به جوار حق پیوست. و ثابت کرد مادر ادب است و ادب از دامان او زاییده شده است!

   این اشعار را به او نسبت داده‌اند:

لاتــدعــونــی ویک ام‌الـبـنـیـن       تــذکــرنـــی بــلــیــوث عـرین
کـانـت بـنـون لـی ادعـی بهم       و الیـوم أصبحت و لا من بنین
أربــعــة مـثـل نـســور الـربـی       قد واصلوا الموت بقطع الوتین
تنـازع الـخـرصـان اشلا اعـهم       و کلـهم امسـوا صریعـا طعین
فـلـیـت شـعـری اکـمـا اخبروا       بـأن عـبــاســاً قـطیـع الیدین
دیگر مرا ام‌البنین نخوانید و مادر شیران شکاری ندانید! مرا فرزندانی بود که به سبب آن‌ها مرا ام‌البنین می‌گفتند و اکنون
صبح کردم که دیگر برای من فرزندی نیست! چهار باز شکاری داشتم که آن‌ها را نشانه‌ی تیر کردند و رگ وتین آن‌ها را قطع نمودند! دشمنان با نیزه‌های خود بدن‌های طیبه آن‌ها را از هم متلاشی کردند و شام کردند در حالی‌که همه آن‌ها بر روی خاک با جسد چاک‌چاک افتاده بودند! ای‌کاش می‌دانستم آیا چنین است که مرا خبر دادند؛ به اینکه دست‌های فرزندت عباس(علیه‌السلام) را از تن جدا کردند!؟

   و نیز این اشعار را:

یا مـن رای الـعـبـاس کـر       عـلـی جـمـاهـیـر الـنقد
و راه مـن ابـنـاء حــیـــدر       کـــل لـــیـــث ذی لــبــد
بـنـئـت ان ابـنـی اصـیـب       بــرأســه مـقــطــوع یــد
ویلی علی شبلی و مال       بــرأســه ضــرب الـعـمـد
لـو کــان ســیــفــک فـی       یـدیک لما دنی منه احـد
ای کسی‌که عباس مرا دیده‌ای که با دشمن در قتال است؛ و آن فرزند حیدر کرار(علیه‌السلام)، پدروار حمله می‌کرد. و فرزندانِ دیگرِ
علیِ مرتضی(علیه‌السلام) که هریک شیرِ شکاری هستند، در پیرامون او قتال می‌کردند. آه که خبر به من رسیده است بر سر فرزندم عمود آهن زدند در حالی‌که دست در بدن نداشت! ای وای بر من! چه بر سرم آمد!؟ و چه مصیبت بر فرزندانم رسید!؟ اگر فرزندم عباس را دست در تن بود کدام کس جرئت داشت که به نزدیک او بیاید!؟

 

* * *

 

پی‌نوشت:

(1) سیزدهم جمادی‌الثانی سالروز وفات حضرت ام‌البنین، مادرِ روح ِ ادب، قمر منیر بنی‌هاشم ابالفضل‌العباس (علیهماالسلام) بر همه‌ی ارادتمندان حضرتش تسلیت باد!

(2) اون دختری رو که گفتم براش دعا کنید... یادتونه؟ روزهای آخر فاطمیه او هم پر کشید! راحت شد! شهیده شد! مثل پدر و مادر غریبش! رفت در آغوششان! واقعاً که هم زندگیشان غریبانه بود و هم شهادتشان! شادی روحشان صلوات!
 

* * *

 

حرف آخر:

کـلـیـد قفـل مشـکل‌هاست عباس(ع)
به یکتـایی قـسـم یکتـاست عباس(ع)

اگـر چـه زاده‌ی ام‌الـبـنـیـن(س) اسـت
ولیکن مادرش زهراست(س) عباس(ع)

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● بهترین معلم کودک یکشنبه 85 تیر 11 - ساعت 2:49 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

کودکی دیدم که او خط می‌کشید
از برای رسم زحمت می‌کشید

گفتمش که تو چرا خط می‌کشی؟
از برای رسم زحمت می‌کشی؟

گفتا که من تا زنده‌ام خط می‌کشم!
از برای رسم زحمت می‌کشم!

گفتمش تا زنده‌ای تو خط بکش!
از برای رسم هی زحمت بکش!

گفت: از چه گفته‌ای هی خط کشم؟
از برای رسم هی زحمت کشم؟

گفتمش خود گفته‌ای هی خط کشی!
از برای رسم هی زحمت کشی!

حال بنشین و مگوی و خط بکش!
از برای رسم هی زحمت بکش!

او نشست و خط کشید و خط کشید!
از برای رسم هی زحمت کشید!

آن‌قــَدَر او خط کشید و خط کشید
وز برای رسم هی زحمت کشید

* * *
تا...

   پنج‌شنبه بود. پنج‌شنبه‌ها ساعت 12:30 مدرسه‌مان تعطیل می‌شد. با بچه‌های «یاس» در مدرسه مانده بودیم تا مطالب این ماه رو راست و ریس کنیم. تو حیاط با یکی دو تا دیگه از بچه‌ها کنار آقای حسن زاده نشسته بودم. روح‌الله، دبیر سرویس طنز ماه‌نامه اومد جلو.
   - آقای حسن‌زاده؟ می‌شه یه شعر طنز برای ما بنویسید؛ که تو این شماره چاپ کنیم!؟
   قلم و کاغذ را برداشت و شروع کرد به نوشتن. یک ساعت نشد که این نه بیت را سرود! یادم نیست چی شد که یه دفعه زد تو خط کودک و خط کشی و رسم و این چیزا. ولی تو همون مدت اندک با شوخی و خنده از ما هم فکر ‌گرفت و خیلی راحت یک شعر خیلی ساده نوشت! تازه وسطاش درمورد خیلی چیزهای دیگر هم صحبت می‌کرد. اون موقع فکر کردم این شعر صرفاً یه شعر طنزه. اما الان بعد از هفت سال و هفت ماه که به اون نشریه و اون شعر نگاه می‌کنم و خاطرات اون روز و روزهای دیگر آقا جواد را به یاد می‌آورم می‌بینم ته ِ تمام شوخی‌های او یک حرف جدی و اساسی وجود داشت.
   وقتی شهید شد هنوز باورمان نمی‌شد. یاد اون اردویی افتادیم که با صحنه سازی‌های خیلی طبیعی وانمود کردند که «احسان» رو گرگ خورده و اشک بچه‌ها رو درآوردن!
   اصلا مگر می‌شد آقا جواد بمیرد!؟ یک شوخی مسخره بود این حرف!

*
یکی از بچه ها، در مراسم ختم جواد، به همکلاسی هایش گفته بود که «چه قدر خوب می شه اگر الان، آقای حسن زاده بیاد مراسم ختم خودش!» و جدی می گفت! چون کسی باورش نمی شد که او رفته است. جواد تا چند هفته پیش با این بچه ها زندگی می کرد، با آنها بازی می کرد، با هم مُحرم را شروع کرده بودند و حالا بدون او، باید دهه فاطمیه را سر می کردند.
*

   وقتی بچه‌ها می‌رفتند سر کلاس، از هر کلاسی که این آوا به گوش می‌رسید می‌شد تشخیص داد که آقای حسن‌زاده کجا کلاس دارد:

در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون
یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون

یاد شهیدانی که در خون آرمیدند
با نام یا زهرا(س) حماسه آفریدند

آه ای شهیدان با خدا شب‌ها چه گفتید؟
جان علی(ع) با حضرت زهرا(س) چه گفتید؟

رفتند یاران ... چابک سواران ... همراه آنان ... پیر جماران
...

   بعد از سرود بچه‌ها می‌نشست و اول دعای فرج را می‌خواند. بلا استثنا در همه جا همیشه آخر دعای فرج این فراز دعای عهد را هم در ادامه‌اش می‌خواند: اللهم ارنی طلعة الرشیدة و الغرة الحمیدة واکحل ناظری بنظرة منی الیه و عجل فرجه و سهل مخرجه
   ادبیات درس می‌داد. معلم هنر هم بود. کارهای فوق برنامه‌ی مدرسه را هم انجام می‌داد. فوتبال و والیبالش هم حرف نداشت. با بچه‌ها مثل خودشان بازی می‌کرد. موقع بازی از ماها هم شاد و شنگول‌تر بود! نمایش هم بازی می‌کرد و محال بود مداحی‌هایش اشک احدی را درنیاورد.
   ای کاش می‌توانستم از او بگویم. از خاطراتش و از حرف‌هایش. ای کاش بیشتر او را می‌شناختم. او فقط معلم ما نبود. رفیق بچه‌ها بود. از برادر به بچه‌ها نزدیک‌تر بود. پدر بچه‌ها بود. و تشیع جنازه‌اش هم محشر کبرایی بود!

* * *

   تعریف می‌کرد: ایام فاطمیه بود. یک شب قرار بود آقا جواد برای مسجد پارچه بنویسد. ساعت 3 یا 4 صبح بود. من خودم خسته شده بودم. از طرفی می‌دیدم آقا جواد هم خسته شده. گفتم جواد زود تمامش کن. مثل این‌که خسته شدی. برگشت و یک نگاهی به من کرد و گفت: «تموم می‌شه ان‌شاءالله.» تمامش که کرد گفتم خوب دیگه، تموم شد؛ الان می‌تونیم بریم منزل. گفت: «محمد جان بیا بریم اون پشت یک سری کار ناتمام دارم.» دیگه داشتم وا‌می‌رفتم! ما را برد پشت یکی از دیوار‌های مسجد و با همان رنگ‌هایی که داشت و با همان قلمو‌ها شروع کرد و این جمله را نوشت: «بسیجی خستگی را خسته کرده.» و به گفته‌ی خود شهید هروقت احساس خستگی می‌کنیم، می‌رویم و به همان خط‌نوشته می‌نگریم.

* * *

   در یکی از مناسبت‌ها به کسانی که اسمشان «...» بود جایزه می‌دادند. البته اول یک سوال می‌پرسیدند و بعد اگر درست جواب می‌دادیم به‌مان یک چیزی می‌دادند. جایزه‌ها مختلف بود. و فقط یک جایزه‌ی معنوی در بین آن‌ها وجو دادشت. یک قرآن با جلد قرمز رنگ. دلم می‌خواست آن قرآن به من برسد. ولی نشد. آن قرآن به دوستم رسید و به من (اگر اشتباه نکنم) یک جعبه‌ رسید که توش تمام ابزارهای رسم وجود داشت. وقتی مراسم تمام شد رفتم پیش دوست هم‌نامم و گفتم: میای عوض!؟ اولش یه ذره دو دل بود. ولی با وسوسه‌های من راضی شد که عوض کنیم!! قرآن را گرفتم. خیلی خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودند. صفحاتش را ورق می‌زدم که ناگهان دیدم درست آخرین صفحه‌ی روغنی قرآن (صفحه‌ی بعد از فهرست) حاشیه‌ی زیبایی دارد ولی چیزی توش نوشته نشده و خالی است. پیش خودم گفتم: کار خودشه! رفتم سراغ آقای حسن‌زاده. تو آب‌دارخونه بود. در زدم. در رو تا تا نصفه باز کردم.
   - ببخشید با آقای حسن‌زاده کار دارم.
   - بیا تو.
   - ببخشید. آقا می‌شه شما این‌جا یه چیز بنویسی.
   - چی بنویسم؟
   - نمی‌دونم. یادگاری. هرچی دوست دارید.
   خودکارش رو برداشت و بالای صفحه نوشته:

هُوَالْحَی

   و زیرش با اون خط قشنگش نوشت:

پــر طــاووس در اوراق مــصــاحــف دیـدم
گفتم این منزلت از قدر تو می‌بینم بیش

گفت خـامـوش هرکس که جـمـالـی دارد
هـرکجا پـای نهد، دسـت نـدارندش پیش

   و بعد برام توضیح داد که این شعر یعنی چه. و الان هروقت می‌خوام قرآن بخونم، فقط و فقط با اون قرآن قرمز رنگ (یادگار آقا جواد) قرآن می‌خونم. ولی من هنوز همان کودکی هستم که سرم را مثل کبک در برف فرو کرده‌ام و مدام برای این دنیا خط می‌کشم وز برای رسم زحمت می‌کشم! تا...کجا!؟ نمی‌دونم!

 

* * *

 

پی نوشت:

(1) اگر دوست داشتین حتما این ویژه‌نامه را که روزنامه‏ی همشهری پارسال چاپ کرد بخونید تا بیشتر با او آشنا شوید.

(2)راستی این نوشته رو یادتونه؟ کار آقا جواد بودا!

(3) نشانی مزار پاکش: تهران - بهشت زهرا(سلام‌الله علیها) - قطعه‌ی 50 - ردیف 80 - شماره 6

(4) مخلص آقای مهندس عزیز هم هستیم! کسی که قرار بود پارسال همین موقع‌ها شیرینی فارغ التحصیلیش را بدهد ولی بامرام از دست ما ناراحت شد و رفت!

 

* * *

 

حرف آخر:

بـا نـگـاه آخـریـنـش خنده کرد
ماندگان را تا ابد شرمنده کرد

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● مقتل - روایت دوم شنبه 85 تیر 3 - ساعت 4:9 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

بانو که رفت پشت در،
گفتم از او حیا می‌کنند و می‌روند.
گفتم از یادگار پیامبر(ص) بیمناک می‌شوند و می‌گریزند.
بچه‌ها را گوشه اتاق نگه‌داشتم؛
و با اشاره مولا
در پی بانو رفتم.

...

بانو که رفت پشت در
دل‌خوش شدم که این اضطراب و آشوب
پایان می‌پذیرد.

...

منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم.
و دوباره به اتاقش بازگردانم.

 

نمی‌دانم چه شد.
نمی‌دانم آن تیره‌بختِ جنایت‌کار چه کرد.
نفهمیدم در چگونه باز شد
و بانو پشت در چه کشید؛
که نالید
و صدایم زد:

...

فقط نالید و گفت: فضه!

 

دویدم.
سر آسیمه بانو را در آغوش گرفتم.

نالید: « فضه...

 

محسن را کشتند.»

 

آه،
میخ در خونین بود.
و آتش زبانه می‌کشید.

بیت الاحزان / محمد رضا زائری

 

* * *

 

روایت سوم و چهارم را اینجا بخوانید.

 


* * *

 

حرف آخر:

«بازوی نخلی نجیب زخم تبر خورده است.»

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● سپتامبر 1976 - شب قدر سه شنبه 85 خرداد 30 - ساعت 10:13 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

پیش نوشت:

   چنان به او عادت کرده بودم که با شنیدن خبر رفتنش به مصر لرزه بر تمام وجودم چنگ انداخت. دلم می‌خواست به پاهایش بیافتم و نگذارم برود.
   این فکر مثل خوره تو مغزم افتاده بود. او که می‌توانست در بهترین نقطه‌ی آمریکا زندگی کند، کشتی و هواپیمای شخصی داشته باشد، چه گونه می‌توانست پشت پا به همه این چیزها بزند. وقتی علت رفتنش را پرسیدم، گفت:

«چه فایده که من در این جا حقوق زیاد بگیرم و راحت زندگی کنم؛ ولی در دنیا بی‌عدالتی وجود داشته باشد!؟»

   بعدها از نامه‌هایی که برایم فرستاد، فهمیدم که در اردوگاه‌های نظامی کشور مصر، دوره‌های سخت کماندویی را طی کرده.
   حالا بیشتر روزهایم را با خاطرات او می‌گذرانم.

 

 

 

* * *

   چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شبی که تا به صبح اشک می‌ریختم و تا اعلی علیین صعود می‌کردم. از شب تا به صبح می‌راندم و تو در کنارم نشسته بودی. راه درازی بود. از میان درخت‌ها و کوه‌ها و جنگل‌ها می‌گذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن می‌کرد و ما در میان نهری از نور عبور می‌کردیم. دو نفر دیگر، در صندلی پشت ما نشسته بودند و صحبت می‌کردند و گاهی به خواب می‌رفتند...
   اما، آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره‌ی وجودم حمله می‌برد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزی دیده نمی‌شد. زبانم گویا شده بود، گویی جملاتی زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحی می‌شد. همچون شاعری توانا تجلیات روح خود را به عالی‌ترین وجهیی بیان می‌کردم، در حالی که سیلابه اشک بر رخسارم می‌چکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود. افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آن‌چه در وجودم موج می‌زد بیرون می‌ریختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبی و بدی خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگی‌ها و دلهره‌ها، سوز و گدازها و جهش‌های روح و سوزش‌های دل، از همه چیز خود صحبت می‌کردم. آن‌چه می‌گفتم عصاره‌ی حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت می‌کردم و تو نیز، پابه‌پای من اشک می‌ریختی و بال به بال من به آسمان‌ها پرواز می‌کردی. دل به دل من می‌سوختی و می‌خروشیدی و خدای را پرستش می‌کردی... چه شبی بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمان‌ها و معراج من. پرستش من، عشق بازی من، شبی که جسم من به روح مبدل شده بود...
   شبی که خدا، در وجود من حلول کرده بود و شبی که آتش عشق، همه‌ی گناه‌های مرا سوزانده بود. شبی که پاک و معصوم، همچون پاکی آتش و عصمت یک کودک، با خدای خود راز و نیاز می‌کردم... و تو که اشک مرا می‌دیدی و آتش وجود مرا حس می‌کردی و طوفان روح مرا می‌شنیدی... تو نماینده خدا بودی. آن‌طور با تو سخن می‌گفتم که گویی با خدای خود سخن می‌گویم. آن‌طور راز و نیاز می‌کردم که فقط در حضور خدا ممکن است این چنین راز و نیاز کنم... تو با من یکی شده بودی و به درجه وحدت رسیده بودی. احساس شرم نمی‌کردم و احساس بیگانگی نمی‌کردم و از این‌که اسرار درونم را بازگو می‌کنم وحشتی نداشتم...

چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شب معراج من به آسمان‌ها.

   از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزه‌آسای عشق را می‌دانستم، اما چیزی که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. می‌خواست، همچون نور از زمین خاکی جدا شود و به کهکشان‌ها پرواز کند... آن‌گاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمان‌ها اوج می‌گرفت...
   شب قدر من، شبی که سلول‌های وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزی جز عشق گویا نبودم. دل من، کعبه عالم شده بود، می‌سوخت، نور می‌داد و وحی الهی بر آن نازل می‌شد و مقدس‌ترین پرستش‌گاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه می‌گرفت و به همه اطراف منتشر می‌شد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوه‌های غم و صحراهای تنهایی و آتش عشق، طوفان‌های سهمگین به‌وجود می‌آمد که همه وجود مرا تا صحرای عدم به دیار نیستی می‌کشانید و مرا از زندان هستی آزاد می‌کرد.
   ای کاش می‌توانستم همه خاطرات الهام بخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازه فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آن‌قدر سریع و سوزان پیش می‌رفت که هیچ چیز قادر به ضبط آن نبود...
   نوری بود که در آن شب مقدس، بر قلبم تابید، بر زبانم جاری شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه زندگی خود را به یک شب قدر نمی‌فروشم و به خاطر شب‌های قدر زنده‌ام. و تعالای شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.

* * *

 

پی نوشت:

(1) اگر این دست‌نوشت‌ را - که ساعتی قبل از عروجش نوشته – تا به حال نخواندی یا نشنیدی، مطمئن باش از او هیچ نمی‌دانی! مثل من!

(2) تابلو نقاشی‌ای که در بالا ملاحظه می‌فرمایید اسمش هست «انفجار قلب» که از آثار شهید چمران می‌باشد؛ که اصل این نقاشی به همراه دیگر آثار ایشان در نمایشگاه دائمی‌ای که در محل شهادت ایشان (دهلاویه) برپا گردیده قرار دارد.

 

 

 

* * *

 

 

 

حرف آخر:

«هنر آن است که بی‏‌هیاهوهای سیاسی، و خودنمایی‌های شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست. او(شهید چمران) در پیش‌گاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش بخیر.
و اما ما می‏توانیم چنین هنری داشته باشیم. با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند.»
(امام خمینی رحمة‌الله‌علیه)

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● مقتل - روایت یکم جمعه 85 خرداد 19 - ساعت 6:58 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

خانه علی(ع) عزاخانه بود.
حسن(ع) و حسین(ع) از دوری پیامبر(ص) بی‌تابی می‌کردند.
و من آرام و قرار نداشتم.
اگر علی(ع) نبود و سیمای نورانی‌اش امیدم نمی‌بخشید؛
اگر حسن(ع) و حسین(ع) این‌قدر رنگ و بوی پیامبر(ص) را نداشتند؛
اگر زینب(س) با آن نگاه مادرانه و آسمانی روبرویم نمی‌نشست؛
نفس‌های سردی که در سینه‌ام فرو می‌رفت بازنمی‌گشت.
و آه‌های سوزان که از جانم برمی‌آمد،
هستی عالم را می‌سوزاند.

بیرون خانه غوغا بود.
و هر که می‌رسید خبر از فتنه و آشوب می‌آورد.
درون خانه را اما، هنوز بهت و ناباوری مصیبت،
ساکن نگه داشته بود.

سیل طغیان گویی از حضیض سقیفه
اندک اندک
به آستان اوج « بیت الله » زبانه می‌کشید.
بوی خسانت و جنایت
آرام آرام
فضای کوچه‌ها را پرمی‌کرد.

سروصدایی از پشت در روی علی(ع) را برگرداند.
فریاد شیطان بود از حلقوم غلامی بدکار و بد نام.
سیاهی فتنه بود انگار در چهره فرستاده ای شوم.
جسارتی بی سابقه بود،
پس از رحلت پیامبر(ص)
بر حرم دخترش و در پیشگاه محراب و مسجدش.
...

علی(ع) آرام و خشمگین
به در خیره ماند.
شیر خدا به خروش می‌آمد.
...
فریاد شیطان خاموشی نداشت.
کینه‌ها و عقده‌های فروخورده سالیان سرباز کرده بود.
بغض‌های بدر و احد و خیبر
گشوده می‌شد.

علی(ع) به من نگاه کرد؛
و من به کودکان مضطرب.
علی(ع) با نگاهش بچه‌ها را آرامش بخشید و پاسخشان گفت:
« بروید. من را بیعت سزاوار نیست. »

فریاد شیطان خاموشی نداشت
با علی:
« بیا و بیعت کن
وگرنه خانه را با هرکه در او هست به آتش می‌کشیم.»

گمان می‌کردم بی‌پروایی کنند، اما نه این‌قدر.
گمان می‌کردم حریم‌ها را بشکنند، اما نه این‌گونه.
منتظر بودم تا درون خود را خویش آشکار سازند، اما نه این‌قدر زود.
...
همچنان فریاد می‌زدند.

این بار من نالیدم.
« از خدا بترسید
و از پیامبرش حیا کنید.
از در این خانه دور شوید.»

گویی رفتند.
اما لختی نگذشت که
هیاهویشان دوباره فضا را آلود.
این بار گویی بوی فتنه آزارنده‌تر بود؛
و سیاهی طغیان افزون‌تر.
فریاد شیطان دوباره بر خانه وحی الهی سایه افکند.
شیطان به خدا سوگند می‌خورد!
در صدای خراشنده ابلیس
سخن از هیزم بود و آتش؛
که وحشیانه به در لگد می‌زد.
و گویی هنوز دز پی بهانه می‌گشت.
...
گفتم شاید به بهانه رویارویی با علی(ع)
از خطاب من پرهیز می‌کند.
چاره ای نبود.
از دختز پیامبر(س) که باید شرم می‌کردند.
چاره ای نبود.
از ناموس خدا که باید شرم می‌کردند.
چاره ای نبود.
خود برخاستم.
و در حالی که آرام قدم برمی‌داشتم،
پشت در رفتم.
...
ابلیس را گفتم:
« من دختر پیامبرم. نمی‌دانی؟
هنوز کفن پیامبر خشک نشده است.
و هنوز این در و دیوار بوی حضور آسمانیش را دارد.
از او شرم نمی‌کنید؟ »

دیگر باید بر می‌گشت.
دیگر باید می‌ترسید و خاموش می‌شد.
دیگر باید آرام می‌گرفت.
اما بی حیا فریاد زد:
« ما با زنها کاری نداریم. »
و نعره کشید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمی‌دانم چه شد؛

نفهمیدم چه کرد؛

ندانستم چه پیش آمد؛

که از درون پیکرم،

« محسن » شکست

و من فرو ریختم...

 

 

 

بیت الاحزان / محمد رضا زائری

 

* * *

 

یاد «ایوب عشق» به خیر!

 

* * *

 

حرف آخر:

«اُف بر تو دنیای دَنی
در پیش چشمان علی(علیه‌السلام)
سیلی به زهراء(سلام‌الله‌علیها) می‌زنند؟؟؟»

اف بر تو دنیای دنی

اف بر تو دنیای دنی

اف بر تو دنیای دنی

...

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● امام و ارمیا - قسمت پایانی یکشنبه 85 خرداد 14 - ساعت 1:0 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

   امام رفت. سیل انسان‌ها به سمت بهشت زهرا در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار می‌جوشید. آن‌قدر تعداد آدم‌ها زیاد بود که از هر طیف و گروهی می‌شد نمونه‌ای پیدا کرد. زن‌ها، مردها و بچه‌ها، همه و همه به سمت بهشت زهرا می‌رفتند. هرکس با هر وسیله‌ای که داشت. در وانت‌ها و کامیون‌ها آن‌قدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود. از اندازه‌ی این حجم انسانی معلوم می‌شد که وسیله‌ی نقلیه اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت. البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو می‌رفت که سایر آدم‌ها پیاده می‌رفتند. قیافه‌ها متنوع بود. از هر قماش و دسته‌ای.
   زنی با چادری مشکی که لکه‌های قهوه‌ای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت. با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس امام را بالا گرفته بود. کودک کوچک که انگار پدر و مادرش را گم کرده بود، بی‌خیال و بدون توجه به جمعیت، جمعیت هم بی توجه نسبت به او. می‌خندید و در عرض جمعیت راه می‌رفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اولی به سرباز دومی چیزی گفت و خندید. دومی جوابش را نداد. خیره نگاه می‌کرد. مردی روی ویلچر نشسته بود. احتمالاً از جانبازان جنگ بود. ضجه می‌زد. انگار نه انگار که این همه آدم او را نگاه می‌کنند. انگار نه انگار که سرباز دومی هم او را نگاه می‌کند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلندبلند چیزی را فریاد می‌زد و می‌رفت. لحنش به دعوا می‌زد. مردی بلند قامت و موقر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمییز سفید، کراوات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود، زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گلی شده بود. چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آنها بود. از بقیه تندتر راه می‌رفتند. دست هم را گرفته بودند و می‌دویدند. انگار تلوتلو می‌خوردند. دو تاشان لباس فرم سیاه پوشیده بودند. تقریباً همه‌شان دور گردن چپیه انداخته بودند. مردی جوان با همسر و کودکش. کودک می‌خندید و منتظر نگاه محبت آمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خنده کودک هم می‌گریستند. موتورسواران خیلی سریع از بین مردم می‌گذشتند. بی‌توجه به شلوغی و برخورد با آدم‌ها. دو ترکه یا سه ترکه. اگر کسی یک نفری سوار موتور بود، اولین نفری که او را می‌دید به سرعت پشت موتور می‌پرید. صاحب موتور اعتراضی نمی‌کرد. هیچ کس احساس مالکیت نسبت به چیزی نداشت. راه برای اتومبیل‌ها بسته شده بود. مردی که اتومبیلش جلوی صف اتومبیل‌ها بود، از ماشین پیاده شد. صورت گوشت‌آلودی داشت. سر کچلش سرخ شده بود. عرق کرده بود. با آن سبیل‌های پرش، قیافه‌اش به کاسب‌ها می‌خورد. از ماشین پیاده شد. بدون توجه به بوق ماشین‌ها پشتی، شروع کرد به دویدن میان جمعیت. انگار می‌خواست قبل از همه به بهشت زهرا برسد. چند نفر ماشینش را به طرف کنار خیابان هل دادند. کسی پشت فرمان ننشسته بود. ماشین در جوی آب کنار خیابان افتاد و متوقف شد. هلی‌کوپترها آن‌قدر زیاد شده بودند که پروازشان مثل پرواز دسته‌های کلاغ، برای مردم عادی بود. گاهی در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند. به نظر می‌آمد که به درخت‌های اطراف خیابان گیر می‌کنند. یکی در این میانه بستنی می‌فروخت. مردم برای بچه‌هایشان بستنی می‌خریدند. بچه‌ها خیلی کیف می‌کردند. در این گرما بستنی می‌چسبید. بچه‌هایی که به سن عقل رسیده بودند، بستنی را می‌خوردند اما رضایتشان را مخفی می‌کردند. خانه‌هایی که اطراف خیابان بودند، درهایشان باز بود. از بیشتر خانه‌ها شلنگ‌های آب را بیرون آورده بودند. کودکان و گاهی هم بزرگ‌ترها، آب را به سمت بالا می‌پاشیدند. آب مثل قطرات ریز باران روی سر مردم فرود می‌آمد. هوا گرم بود. انگار از هرم گرمایی بود که از نفس جمعیت بیرون می‌زد. بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. گاه‌گاهی بر خلاف مسیر جمعیت، آمبولانسی با چراغ‌های روشن می‌آمد. حتی صدای گوش خراش آژیرش، مردم را از جلوی راهش دور نمی‌کرد. انگار جلوتر که شلوغ‌تر می‌شد، بعضی غش می‌کردند و یا زیر دست و پا می‌ماندند. روی کاپوت آمبولانس یکی با روپوش سفید هلال احمر نشسته بود.
   - داداش برو کنار. برو کنار، مریض داریم. آقا برو کنار.
   تا سپر آمبولانس ضربه‌ای آرام به مردم نمی‌زد، کسی از سر راهش کنار نمی‌رفت. راننده‌ی آمبولانس چیزی نمی‌دید. مردی جوان با روپوش هلال احمر روی کاپوت نشسته بود و جلوی چشمانش را گرفته بود. البته اگر چیزی هم می‌دید، فرق زیادی نمی‌کرد. آمبولانس فشار می‌آورد. جنگ تکنولوژی با آدم‌ها. آدم‌ها موفق‌تر بودند. اگر لطف نمی‌کردند و کنار نمی‌رفتند، زور آمبولانس به آنها نمی‌رسید.
   یک هواپیمای سم‌پاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابان‌های پهن منتهی به بهشت زهرا آب می‌پاشید. این یکی را خیلی‌ها با دست نشان می‌دادند.
   قیافه‌ها غریب بود. نوعی بهت در چهره‌ها بود که جلوی نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف می‌زدند. بعضی‌ها هم ساکت می‌دویدند. خیلی‌ها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، می‌دویدند. وقتی تنه‌شان به تنه جلویی می‌خورد، جلویی به آنها راه می‌داد. می‌دانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گِل زده بود. رنگ قهوه‌ای روشن روی موهای سیاه. بعضی‌ها پرچم و کتل‌های محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار می‌داد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی‌داد.
   - ایران دربه‌در شده، بسیجی بی‌پدر شده.
   - امام رفت.
   - آقا حالا چی می‌شه؟ کسی میاد رو کار؟ نظام چی می‌شه؟
   - خدا بزرگه. این انقلاب نمی‌خوره زمین.
   - خدا خودش نگه داره.
   - هیچ کس نمی‌تونه جای امام رو بگیره.
   - ما هر چی داشتیم، از امام داشتیم.
   - عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت شکن پیش خداست امروز، مهدی صاحب‌زمان صاحب عزاست امروز.
   - آقا کوچولو، بابا مامانت کجان؟ برو دستشون رو بگیر.
   - بابام شهید شده آقا. من خودم بزرگم.
   - خمینی من سه تا پسرو داده بودم واست. حالا کجا رفتی. خمینی من رو هم با خودت ببر.
   - بی‌پدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان شصت و هشته. اون موقع چهل و دو بود. بیست و پنج سال. منم بیست و پنج سالمه. من بابام رو ندیده بودم. مردُم! تو این مدت من به همه می‌گفتم، من بابا دارم. حالا بابای منم مرده، دوباره مرده!
   - آی آقامُوا . . .
   حرفش را خورد. پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پا را بردارد.
   - آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا رو خاک می‌کنن، الان آدم بیاد زمین بخره. بعداً کافه بزنه و رستوران و چه می‌دونم . . . بازار. این جا زیارتی می‌شه عزیز دلم. این جا گنبد و بارگاه درست می‌کنن. حالا ببین. همین زمینای شخم خورده، حالا می‌شه خدا تومن.
کسی که در کنارش بود حتی سری هم تکان نداد.
   - یه دقه وایسا. بذا من این رو بکِشم کنار. دِ بابا صب کن. مصّب داشته باش. غش کرده. وایسا!
   - آی امام. من نمی‌ذارم خاکت کنن. امام نمرده. امام نمی‌میره بی‌ناموسا.
   از دهان جوان غش کرده کف می‌ریخت.
   - یا ایتها النفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیة مرضیة . . .
   لندکروز سپاه که از بلندگویش صدای قرآن می‌آمد، به سختی عبور کرد.
   - خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چی به سر ما میاد؟
   - نترس برادر. هستن. این انقلاب مال اسلامه. خود خدا نگهش می‌داره. مگه می‌شه خون این همه شهید از بین بره؟
   - خدا خودش نگه داره.
   - بی‌بی‌سی غلط کرد با تو! کدوم جنگ؟ قدرت چیه دیگه؟ این همه آدم این جاس. جنگ اگه بشه، به اسم علی قسم، جرشون می‌دم. اصلاً کی با کی جنگ می‌کنه؟
   - نه بابا. جنگ که نه. از قبل فکرا شده بود. ببین اصلاً انگاری جای دفنم مشخص شده بود. الان رهبر تعیین کردن. آقای خامنه‌ای مثل شیر وایساده.
   - حالا می‌بینیم.
  
- وایسا ببین.
   - حالا امام رو چه جوری میارن؟
   - یه ماشینایی بود تو مصلی، کامیون مانند. با اون میارن.
   - از کجا رد می‌شه. دو تا راه که بیشتر نیست، هر دو تاش . . .
   - نه آقا با هلی‌کوپتر میارن.
   - پس تشییع چی می‌شه؟ بالاخره سنته، مستحبه.
   - پس این همه آدم اومدن تشییع عمه‌ی من؟ ثوابش می‌رسه آقا.
   - اصلاً نمی‌شه تشییع کرد.

* * *

   سه شنبه شانزده خرداد شصت و هشت بود. هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمان‌ها معلوم بودند، درخت‌ها و تیرهای برق. بقیه‌ی زمین همه جا سیاه بود. جاده‌هایی که به بهشت زهرا منتهی می‌شد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود او را در بهشت زهرا دفن کنند. زمینی در شرق بهشت زهرا برای دفن امام آماده کرده بودند. همه‌ی این کارها یک‌شبه انجام شده بود. در این مورد آینده نگری کرده بودند. زمین خاکی بود. هنوز هیچ تأسیساتی در زمین مستقر نشده بود. ضلع غربی زمین به بهشت زهرا می‌خورد. ضلع شمالیش هم ابتدای اتوبان تهران قم بود. زمین وسیع بود و خاکی. این که یک‌شبه این زمین را به نوعی محصور کنند و دورش دیواری درست کنند، کار ساده‌ای نبود. دورتادور محلی که قرار بود امام دفن شود را با کانتینر و اتاقک‌های پیش ساخته محصور کنند. چهار جرثقیل بزرگ از شب تا صبح کانتینرها را دور هم قرار می‌داده‌اند. منطقه‌ای به اندازه‌ی یک هکتار را محصور کرده بودند. تنها را ورودی، فاصله‌ای بود بین دو کانتینر، تقریباً به طول یک کانتینر. حدود ده دوازده متر. کانتینرها را دوتادوتا روی هم گذاشته بودند تا جمعیت نتوانند روی کانتینر بیایند. در حقیقت با کانتینرها دیواری دو طبقه ساخته بودند. کانتینرها بدون درز به هم چسبیده بودند. کانتینر البته هیچ جای دستی برای بالا رفتن ندارد. ولی روی کانتینرها مملو از جمعیت بود. سقف چند تا از کانتینرها بریده بود. سقف کانتینر تحمل بار ندارد. تراکم زیاد انسان‌ها روی دیوار این منطقه محصور شده، روی سقف کانتینرها، سقف را که از جنس ورق آهن بود، مثل کاغذ پاره کرده بود. آدم‌ها مثل اشیایی بی‌جان به داخل کانتینر ریخته بودند. داخل منطقه‌ی محصور شده که احتمالاً قرار بوده خلوت باشد، تا مراسم تدفین در آرامش انجام شود، از جمعیت پر بود. مأمورانی که برای حفظ نظم و جلوگیری از هجوم جمعیت، زنجیری انسانی تشکیل داده بودند، خودشان از همه زودتر این زنجیر را پاره کردند. همان دوازده متر راه ورودی کافی بود تا سیل جمعیت به داخل منطقه محصور شده بیایند. سیل جمعیت به عرض شاید صدها متر می‌خواستند از این ده متر به داخل منطقه‌ی محصور شده راه پیدا کنند. همه به دلیل نامعلوم می‌خواستند به داخل این منطقه بیایند. حسی غریب در مردم، آنها را مجبور می‌کرد که از دفن امام جلوگیری کنند. هلی‌کوپتر حامل تابوت روی سر جمعیت آن‌قدر پایین می‌آمد که به نظر می‌رسید ملخ دمش با سر و دست مردم برخورد می‌کند. هلی‌کوپتر سعی می‌کرد جمعیت را بترساند و فراری دهد. اما جمعیتی که سال‌ها با جنگ و موشک و هواپیما مثل یک واقعه‌ی طبیعی برخورد کرده بود، از یک هلی‌کوپتر نمی‌ترسید. جمعیت مانع فرود هلی‌کوپتر می‌شدند. هلی‌کوپتر شاید تا یک متری زمین نزدیک می‌شد. مردم خم می‌شدند. روی زمین دراز می‌کشیدند. اما اجازه نمی‌دادند تا هلی‌کوپتر روی زمین بنشیند. این صحنه چندین بار تکرار شد. شاید هیچ کس دلیل عقلانی برای این ممانعت نداشت! اما همه‌ی کارها عقلانی نیستند.
   اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر می‌شوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمی‌کنند. صدهزار نفر آدم با یک میلیون با ده میلیون خیلی تفاوت ندارند. هیچ کس اندازه‌ی دریا را برحسب تعداد قطره‌ها نمی‌گوید. دریایی از آدم. اگرچه دریا را از ماهی‌ها گرفته بودند، ماهی‌ها خود دریا شده بودند.
   دریا موجی غریب داشت. بلند و توفنده. آدم‌ها را به دیواره‌ی کانتینرها می‌زد. بعضی روی زمین می‌افتادند. آدم‌های دیگر بلافاصله رویشان را پر می‌کردند.
   از قم به طرف تهران، بعد از دریاچه نمک، بستر خاکی دشت‌ها بسیار و متنوع و گونه‌گون است. بعد از دریاچه نمک، کوه‌های سی مایلی که بیشتر به تپه می‌مانند، خاک‌های سرخ دارند، با پوسته‌ای سفت و محکم. بعد کوه کهریزک، از آنجا به بعد خاک‌ها آرام‌آرم قهوه‌ای می‌شوند. رنگشان روشن‌تر می‌شود و حالت رمل پیدا می‌کنند. سطح رویشان هم شل می‌شود. با اندک بادی که می‌وزد، خاک بلند می‌شود و در هوا حل می‌شود. این سیر ادامه دارد تا بهشت زهرا. نزدیک بهشت زهرا خاک‌ها مثل خاک‌های جنوب می‌شوند. خاک‌های بهشت زهرا مثل خاک‌های جنوب‌اند. این شاید به خاطر به خاک سپردن بعضی آدم‌ها در بهشت زهرا باشد. آدم‌هایی که گوشت و پوست و استخوانشان از خاک‌های جنوب ساخته شده است!
   بوی خاک‌های جنوب را همه حس می‌کردند. خاصه آنهایی که لباس‌های خاکی و سبز تنشان بود. خاصه آنهایی که با ویلچر آمده بودند.


 


 


 


 

 

 

* * *

 

پی نوشت:

مطالبی که تحت عنوان «امام و ارمیا» خدمتتان عرضه شد، فصل هفدهم تا بیستم کتاب ارمیا نوشته رضا امیرخانی (چاپ دوم) بودند که هیچ گونه دخل و تصرفی در آن صورت نگرفت.

می‌توانید فصل بیست و یکم را از خود کتاب مطالعه بفرمایید.

 

* * *

 

حرف آخر:

«خمینی کبیر(رحمة‏الله‏علیه)، عارف واصلی که بر بام عرفان ایستاده، عظمتی به اندازه اسلام دارد.»

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 103 آذر 1

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311410
بازدید امروز: 23

بازدید دیروز:11


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.